بوی خنکی پاییز که میآید، آدم مور مور میشود از بس این خنکی توی دلش دفتر مشق و حساب دارد، اصلا دانشگاه رفتن هم همین حال را دارد، دلکندن از بیکاری تابستان، ولوشدن زیر کولر و کتاب خواندن مگر به همین سادگی است. هرچه باشد ما هزارساله که بشویم، توی دلمان همان بچههای روز اول مدرسه دیروزیم که وقتی معلم خط کش تکان میداد، شور میزدیم و نفسمان بند میآمد، این وسط چه با مدرسه چه بیمدرسه، ما موجودات خوشبخت حداقل کتک خورده نیستیم یا اگر هم هستیم کمتر خوردهایم که دلمان این جور شور مدرسه میزند، حالا فقط اگر خودمان را جای کله کچلها و روبنده دارهای روزگاری بگذاریم که برایشان چوب مکتبدار از شام و ناهار واجبتر بود، لابد یک کم بیشتر بهمان میچسبد این بوی درس و مدرسه و آن برگ پاییزیشان… وای نه!
1- دارم خواب در بیداری میبینم. توی خوابم اتاقی است کوچک با پنجرههای چوبی مشبک، زیراندازهایی جل و پلاسی، از نمد و گلیم و پارچههای زهوار دررفته، آن طرف بالای اتاق صندوقچهای است که تویش هم پر از کتاب است هم ترکه و چوب. پشت صندوقچه زنی نشسته و نگاهم میکند، چشمهایش نزدیکبین است و خوب نمیبیندم. بعد ترکه دراز را برمیدارد و انگار با آن امتحان میکند که فاصلهام چقدر است. میگوید: از بر بخوان، چی را بخوانم؟ عم جزء قرآن، گلستان سعدی، آن غزل بلنده حافظ یا مثنوی معنوی و خمسه نظامی و دیوان سنایی… هیچ کدامش را یادم نمیآید. آن وقت دوباره میگوید چند بخشه؟ میپرسم چی؟ میگوید فلک. میگویم یکی، و دستم را جلو میبرم. باز با ترکه بلندش، دستم را از دور لمس میکند، انگار میخواهد ببیند دستش میرسد که بزندم یا نه. آن وقت ترکه آلبالو را میگذارد زیر پایش و میگوید آن فلک، آن فلک دوار و اشاره میکند به سقف، جایی که کاهگل ریخته و آب میدهد. میگویم آن هم و باز دستم را جلو میآورم، انگار اصرار دارم کتک را بخورم و بروم بنشینم، تازه اما پشت سرم صدا میآید، انگار بچهها آمدهاند، ریز و درشت، با کتابهایشان، که خندههایشان خوابم را میپراند…
2- مکتب یا آن جور که دهخدا میگوید محل درسآموزی، میتوانست هر جایی توی شهر یا روستای زندگی پدربزرگها یا مادر بزرگهایمان باشد، مسجد محلشان، خانه معلمشان، دکانی بیکار، یا اتاقی اجاره نشده، مکتبدار هم باسوادی بود، که فرقی نمیکرد ملاباجی بود یا میرزا باجی خانم، یا جناب ملای مکتبدار که هر روز صبح با نشان چوبی و کتابهایش منتظر بچهها مینشست، تا با قلم و دوات و لیوانشان و آن دهشاهی یا تک شاهی روزانه بیایند و روی نمد کهنهشان بشینند، بعد درسشان میداد، به زور گلستان سعدی و خلاصه الحساب توی مخشان میکرد و وقتی هم شیطنت میکردند یا خنگ بازی در میآوردند، با ترکههایش، یا آن فلک ترسناک حسابشان را میرسید. اصلا به قول قدیمیها، چوب معلم گل بود هر که نخورد هم خل بود!
3- «پهلوی دست مکتبدار همیشه دو ترکه وجود داشت، یکی کوتاه برای بچههایی که پای میز آمده در دسترسش بودند و یکی بلند، جهت آنها که اجازه گریز به خود داده کنار میکشیدند یا مکانشان دورتر قرار گرفته بود. غیر از ریگهای زیر تشک برای لالههای گوش و مدادهای لای انگشتان که ملا قبل از نشستن، بود و نبودشان را دقت مینمود… همچنین از تکالیف هر شاگرد مکتبی بود که چنانچه خانهاش دارای درخت انار و آلبالو و مثل آن باشد به نوبت ترکههایی از آن کنده برای مکتبدار بیاورد…»
4- راستش فکر کنم حافظه تاریخی ما زیادی ضعیف است که هنوز هم اول مهر که میشود، وقت رفتن سر کلاس که میشود، این جوری پشتمان میلرزد. هرچه نباشد دیگر از فلک و ترکه آلبالو و چوب درخت تبریزی خبری نیست. قرار نیست یادمان بدهند که جلوی بزرگتر چه جور بنشینیم، چه جور سرمان را پایین بیندازیم یا چه میدانم حساب دخل و خرج مغازه نگه داریم. گلدوزی و خامهدوزی و سرمهدوزی و بته جقه دوزی هم بیخ ریش آنها که دوستش دارند و درسهایمان هم توی مدرسه و دانشگاه و چه میدانم هر مکتبخانهای که رفتیم و میرویم، «عاق والدین» و «تَرَسُّل بی نقطه» نیست یا چه میدانم؛ «ارسال مراسلات»، «حساب سیاق»، «نصاب صبیان»، «جوهری»، «علم سیاق»، «خمسه نظامی »و «ارشاد العوام » (منظومه)، و «خلاصه الحساب» و هزار و یک چیز سخت دیگر به انضمام پسگردنی و گوشکِشی.
5- «بالای سر آخوند روی طاقچه مجموعه چوب و فلک قرار داشت که از یک تخته چوبی به طول حدود ۷۰، عرض ۲۵ و قطر چهار سانتیمتر و همچنین یک چوب گردو به طول ۸۰ و قطر پنج سانتیمتر که به دو سر آن یک نخ کلفت چند لا تابیده شده از موی بز را بسته بودند تشکیل میشد. شاگردان خاطی و تنبل را در روزهای پنجشنبه با آن فلک میکردند و طرز کار آن اینطور بود که شاگردان خاطی را به پشت میخواباندند و تخته را روی سینه او قرار میدادند. دو سر تخته را به دستور آخوند دو نفر از شاگردان به طرف پایین نگه میداشتند که شخص فلکشونده بلند نشود؛ ضمنا دو پای فلکشونده را لای چوب و نخ قرار میدادند و چوب را از دو طرف میپیچیدند، بهطوریکه پاها در داخل آن با نخ محکم میشد. آن دو نفر دو سر چوب را روبهروی آخوند بالا نگه میداشتند، چنانکه کف پای فلک شونده روبهروی آخوند قرار میگرفت. اگر شاگرد جورابی به پا داشت جوراب را از پایش بیرون میآوردند و آخوند هم با ترکه به کف پای شاگرد میزد.»
6- فلک یا همان چوب زنی تنبیهی که ریشه تاریخی دارد، اتفاقا یک اتفاق معمولی بود در روزگاری که حتی دروغگو هم سزایش چوب خوردن بود. بچهها هم یا به آن ترکههای آلبالو و عناب عادت میکردند یا به قول سیاح آلمانی در رمان صفویه ککشان هم نمیگزید، یا به روایت نویسنده کتاب طهران قدیم از درس و مدرسه فراری میشدند.
به هر حال میشود گفت سری اول بیشتر بودند، چون وقتی پای خاطرات بزرگترها مینشینی، حتی آنها که به مدرسههای امروزی که وزارت فرهنگ از سال 1302 اجباری کرد رفتهاند، بالاخره گوشکشی، مداد شکنی بین انگشت و پسگردنی و موکشی را یا دیدهاند یا مزه کردهاند. اگر خیلی هم زرنگ و درسخوان بودهاند، بالاخره گذارشان به زیرزمین مدرسه که همیشه قصههای ترسناکی دور و برش بود، رسیده و معنی سگ لرزه را بهتر از ما میدانند.
7- چون درآیی از در مکتب بگو
خیر باشد اوستا احوال تو *** (مولوی)
8- حالا اصلا فلک چی بود، به قول دهخدا وسیله تنبیه خلافکاران یا تسمهای ترسناک که «به چوب متصل است و برای چوبزدن پای مجرم را میان تسمه و چوب قرار داده و چوب را میگردانند تا تسمه دور آن بپیچد و پای را محکم نگه دارد، آنگاه شخص دیگر با چوب بر کف پای مجرم زند» یا به روایت چوب خوردههای مدرسه دیده؛ چوبی به قطر هشت تا 10 سانت و طول یک ذرع و نیم که طنابی در طول یک ذرع از سوراخهای آن گذرانده سرهای طناب را گره میزدند و بعد هم کتک را آغاز میکردند.
البته این وسط خیانتکارانی هم بودند که دو سر این اسباب کتکزدن را میگرفتند تا معلم سر برسد و کف پای قربانی را خط خطی کند، حالا این که خودشان هم قربانیان بعدی بودند یا داشتند از هیجان ماجرا کیف میکردند، داستانی است که باید از همان خیانتکاران شنید.
9- «پسربچههای محصل اگر مرتکب خطایی شوند، مانند ما با ترکه به پشت آنان نمیزنند، بلکه با چوبدستی کتک میخورند. من دیدهام که دو پسربچه را به جهت خطایی که کرده بودند، چگونه پاهایشان را به فلک بستند و ملای مکتبخانه با چوبدستی چند ضربه محکم برکف پای آنان کوفت. به همین ترتیب دستان محصلین خلافکار را میبندند و آن چنان ضربه میزنند که خون از زیر ناخنشان فواره میزند.»
10- «تا نباشد چوب تر، فرمان نبرد گاو و خر»
از شعرهایی که آن روزها مکتب بروها میشنیدند
11- حالا اگر فکر کردید با وجود آن چوب تر آلبالو که بچهها خودشان از درخت میآوردند و ترکه دور زن برای ته کلاس و ترکه نزدیک زن برای سر کلاس درست میکردند، به کسی خوش نمیگذشت، در اشتباهید. چه شیطنتها که همان شاگردهای کچل توی مکتب نمیکردند، از قورباغه توی صندوق مکتبدار گذاری تا سر به سر با همکلاسیهای مظلوم گذاشتن و جر کردن با بزرگتر و کوچکتر که الحق یک پسگردنی… بگذریم، این وسط گرچه بالاخره تنبیه در مدارس ممنوع شد و فلک در اوایل قرن از بیشتر جاهای این سرزمین رخت کشید، اما توبیخ و تنبیه زیر زیرکی ادامه یافت. حالا چه یک پایی و ایستادن سر کلاس بود چه خطکش روی انگشت و دست بالا ایستادن توی سرمای بیرون کلاس و کلاه کاغذی به سر گذاشتن و هو شدن یا آفتابه آب کردن توی مبال که به قول پدرم توی سرمای زمستان، از هرچی فلک و بد و بیراه بدتر بود و دختر پسرش هم فرقی نمیکرد.
12- مسئولي ميگويد: خانوارها در صورت اطلاع از تنبیه بدنی فرزندانشان در مدرسه، مسئولان آموزش و پرورش منطقه محل تحصیل فرزند خود را در جریان بگذارند.
وی میافزاید: در آموزش و پرورش ادارهای به نام رسیدگی به شكایات وجود دارد كه خانوادهها در صورت مشاهده موردی از تنبیه بدنی میتوانند به این اداره مراجعه كنند تا به آن رسیدگی شود.»
13- خیلی خب سالهاست که این اداره رسیدگی به بدبختیهای بچه مدرسهایها تاسیس شده، اما بوی پاییز یعنی غصه، هرچند باید اعتراف کنم که من از آن کتک خوردههای تقدیرم، هرچند وقتی مدرسه رفتهام که دیگر کتکزدن جرم بود و گاهی معلم بیچاره از زور حرص دندان خودش را میکشید و جرئت نمیکرد بچه سرتق زبان دراز کلاس دومی را که وسط کلاس ایستاده و میگوید شما فرق میگذاری چرا فلانی را اذیت کردی و یواشکی مویش را کشیدی، تنبیه کند. آن بچه کلاس دوم را از کلاس انداختند بیرون که رفت وصیتنامهای نوشت و با جهان خیانتکار خداحافظی کرد و نامه را گذاشت لای دفتر معلم بهداشت قشنگ و مهربانشان خدا من را ببخشد که دم عیدی معلم بیچارهمان را تعلیق کردند و مدیرمان ماهها درسمان داد و برای همیشه احساس جنایتکاری و گناهکاری توی دلم ماند.
14- درس ادیب اگر بود زمزمه محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را
بازدید:450212