داستان مترو گردی

داستان مترو گردی

سكانس اول

كوله‌ام را برای آخرین بار چك می‌كنم؛ كفن یك تكه‌ام با اتویی كه كشیده‌ام منحصربه‌فرد شده است. صابون و سدر و كافور را از كفن دور می‌كنم و در جیب جلویی كوله قرار می‌دهم تا از گزند لكه در امان بماند. سنگینی كوله اما از سنگ لحد است. سال‌هاست این سنگ را هر روز با خودم می‌برم و می‌آورم، اما هنوز به سرانجام نرسیده‌ام. جهان سوم احتمالا همان جایی‌ست كه آدم برای مردن هم باید دردسر بكشد و بلاتكلیف بماند.

به مادرم زنگ می‌زنم كه حلالیت بطلبم، اما از وقتی فهمیده بهشت زیر پاهای اوست، یك مقدار بدقلقی می‌كند و كلاس می‌گذارد. می‌گوید: «خدا شفات بده پسرم؛ مردم بچه دارن، ما هم بچه داریم!» یكجوری می‌گوید مردم بچه دارند كه انگار همه برنده جایزه گلشیری‌‌اند و فقط من اینجوری از آب در آمدم. به همسرم سفارش می‌كنم بعد از من لااقل تا 40 روز ازدواج نكند. مثل هر روز تاكید می‌كنم تا حالا كسی از بی‌شوهری نمرده و آبروی من مرحوم را حفظ كند. اوایل اشك توی گلویش حلقه می‌زد و حالی به حالی می‌شد، اما این روزها می‌گوید: «حالا تو بمیر، من یه كاری می‌كنم!» همین‌هاست كه می‌گویند دوره و زمانه بدی شده. جهان سوم جایی است كه زن به شوهرش می‌گوید «حالا تو برو بمیر»!

سكانس دوم

به اندازه نیازم برمی‌دارم، پول‌های اضافی را روی تاقچه می‌گذارم و عازم قتلگاه می‌شوم. در مسیر برای آخرین بار به خیابان نگاه می‌كنم. مغازه مرغ‌فروشی از همیشه خلوت‌تر است و مرغ‌های بی‌لباس و بدلباس برای عابرین شكلك در می‌آورند. اصغر نانوا كه تا همین یك سال قبل با دوچرخه 28 رفت و آمد می‌كرد، حالا سانتافه‌اش را وسط نانوایی می‌گذارد تا صف زنانه و مردانه را با آن از هم جدا كند. كمی آنطرف‌تر طلبكار سمجی یخه آقا مهیار گل‌فروش را گرفته و تهدیدش می‌كند به هتك حرمت گروهی! سیاوش معرفت‌فروش را ماموران زحمتكش شهرداری به جرم دستفروشی و مشاغل مزاحم می‌برند آنجا كه برج العرب گل انداخت.

سكانس سوم

لوگوی زرد رنگ مترو را كه می‌بینم زرد می‌شوم با همه وجود. همه خاطرات خوب و بدم را بالا می‌آورم و از پله‌های برقی همیشه در حال تعمیر مترو پایین می‌روم. مترو مثل همیشه در مردم می‌لولد. جمعیت كشور قبل از سوارشدن به قطار همیشه جوان به نظر می‌رسد، اما درست در لحظه‌ای كه با حركات بروسلی‌وار جایی برای نشستن پیدا می‌كنی، جمعیت مسن كشور جلوی رویت خودنمایی می‌كند. انگار درست در همین لحظه جوانان مملكت ناگهان همگی دچار پیری زودرس شده‌اند و آمده‌اند تا این موضوع را با تو در میان بگذارند. اولین فرد میانسالی كه درست روبرویم ایستاده و منتظر جوانمردی‌ام است را به این بهانه كه هنوز می‌تواند روی پاهای خود بایستد ندید می‌گیرم. دومی سنش بالاتر است و زانوان ناتوانی دارد، دست‌هایش لرزش گاه و بیگاهی دارد، اما خب من هم دیسك كمر دارم! سومین فرد مسن اصلا زانو ندارد؛ انگار هیچوقت نداشته! می‌توانم در چهارچوب مقررات جاری كشور شرط ببندم كه بیش از یك ساعت زنده نمی‌ماند. دیگر نشستن جایز نیست، بلند می‌شوم و جایم را یكجوری كه همه خلق‌ا… ببینند تعارف می‌كنم به نزدیك‌ترین آدم مسنی كه جلویم – تقریبا روی زانوانم – ایستاده. هنوز از جا بلند نشده یكی از همان‌هایی كه زانوان لرزانش دل هر جنبنده‌ای را به درد می‌آورد با دو نیم وارو و یك وارو از آن ته خودش را در صندلی‌ سابقم جای می‌دهد و بلافاصله از عوض شدن دوره و زمانه و گستاخی و بی‌ادبی نسل جوان كشور گلایه می‌كند. سرم را پایین می‌اندازم و همه حرف‌هایش را بدون هیچ پیش شرطی تایید می‌كنم. پیرمردی كه نزدیك‌تر به من ایستاده بود نگاهی غضب‌آلود به من می‌كند و من احساس می‌كنم در حقش خیانت كرده‌ام. اگر چاره داشتم روی زمین زانو می‌زدم و از خودم صندلی می‌ساختم تا پشتم بنشیند و از این نگاه جانفرسا رهایی یابم، اما واگن‌های مترو خوشبختانه فضای كافی برای این قبیل عیاری‌ها ندارد.

سكانس آخر

به مقصد كه می‌رسم دو، سه نفری با فریادهای «لا اله الا الله» مردم غیور و همیشه در صحنه كشورمان عازم قبرستان می‌شوند. سنگ لحد داخل كوله‌ شانه‌هایم را می‌زند، فكر می‌كنم چند بار كه بشورمش جا باز می‌كند. امروز هم قسمت نبود جزو اعزامی‌های قبرستانی باشم و چاره‌ای ندارم جز اینكه به زندگی ادامه بدهم. خودم را به پله برقی مترو می‌رسانم تا از این قتلگاه پنهان مانده از سطح شهر به زندگی پناه ببرم. پله برقی مترو آخرین امید مسئولان برای كنترل جمعیت است. پیرمرد ناتوان روبرویم بی‌توجه به خرابی پله‌ برقی، همچون غزال تیزپای فوتبال آسیا پله‌ها را دو تا یكی بالا می‌رود و من هن هن كنان به تفاوت‌ نسل‌ها می‌اندیشم، نه به تنهایی خویش!

قبل از این‌که ما به ایران بیاییم، ساکنانش دیو بودند؟

در یک کتاب معتبر نوشته بود باستان‌شناسان ابزارهایی در بستر رودخانه «کشف رود» در خراسان (نزدیک به شهر قوچان) پیدا کرده‌اند که نزدیک به 800 هزار سال قدمت دارد. گفتم شاید غلط تایپی، چیزی باشد، اما دیدم یکی دو جای دیگر هم همین عدد را تکرار کرده‌اند. بدبین که باشیم، می‌شود این جور گفت که یکی غلط تایپی داشته و بقیه از رویش نوشته‌اند. 800 هزار سال؟ بله درست خوانده‌اید! 800 هزار سال پیش در آنجا بشر زندگی می‌کرده و به جایی رسیده بود که بتواند ابزار سنگی بسازد. اين را در نظر داشته باشيد كه بدون هيچ دستگاه صنعتي و يا داشتن ابزارآلات امروزي چگونه فكر اين كار به سرشان زده و موفق شده‌اند كه ظروف و يا ابزار سنگي بسازند و در اين كار مهم هم بوده‌اند. عجيب است كه ما الان با داشتن دستگاه‌هاي صنعتي و به كاربردن ابزارآلات صنعتي مي‌توانيم اين كارها را انجام دهيم و آنها با هيچ؛ واقعا با هيچ.

این‌جور که تاریخ‌نویسان می‌گویند، در آن دوران دیرینه سنگی، ایران مثل الان نبوده که از آن مهاجرت کنند به جاهای دیگر، بلکه از جاهای دیگر مهاجرت می‌کردند به ایران. شاید نزدیک یک میلیون سال پیش گروه‌هایی از مردم آفریقا، آسیای مرکزی، قفقاز و شبه قاره هند به ایران مهاجرت کرده‌اند، ولی ما یک جوری می‌نویسیم که مهم‌ترین و بزرگ‌ترین مهاجرت، مهاجرت آریاییان به ایران است که خودمان باشیم و اصلا ایران از وقتی ایران خوانده شده که آریایی‌ها واردش شده‌اند!

آیا واقعا ما و هیتلر فامیلیم؟

حتما شما هم از پدر بزرگی، مادربزرگی، کسی شنیده‌اید که هیتلر به ایرانی‌ها کاری نداشت، چون خود را هم‌نژاد با ایرانیان می‌دانست. یا حتما دیده‌اید توی یکی از این فیلم‌ها یکی از شخصیت‌ها خطاب به دیگری می‌گفت هیتلر اصلا لر بوده و اولش می‌گفتند هیتلُر بعد رفته رفته شده هیتلر.

این ماجرا تا حدودی ریشه‌های تاریخی واقعی هم دارد. به گفته برخی از تاریخ‌نویسان آریاییان در مناطق نزدیک به سیبری زندگی می‌کردند و در اثر یخبندان و سردی هوا مهاجرت کردند. بخشی به هند رفتند، بخشی به اروپا و بخشی به ایران. در واقع اینها با هم خویشاوند بودند.

در زمان هیتلر بحث‌های نژادی خیلی جدی شده بود و هیتلر هم آدم نژادپرستی بود و معتقد بود که نژاد خودش برترین نژاد است و خوب ما ایرانیان هم که از نژاد او بودیم، حتی اگر هیتلر چندان اهمیتی به این ماجرا نمی‌داد، خود را در داخل این ماجرا قرار داده برای خودمان ارج و قربی اضافه قائل بودیم.

این که نژادپرستی و ترجیح‌دادن یک نژاد بر نژاد دیگر، چندان پسندیده نیست، در روزگار ما بدیهی است، اما در آن روزگار بدیهی نبود. گذشته از همه این دلایل اگر خوب فکر کنیم، در خواهیم یافت که یک زن یا مرد خطاکار می‌توانست با یک خطا کل نژاد‌ها را به هم بریزد و شما فکرش را بکنید که در این همه لشکرکشی‌ها و مهاجرت‌ها و مسافرت‌ها چه اتفاق‌هایی که نیفتاده است. آیا با این حساب می‌توانیم از نژاد خالص حرف بزنیم؟

آیا آریایی خالص وجود دارد؟

با این حساب اگر یک کم بدبینانه به ماجرا نگاه کنیم، خود آریایی‌ها هم قبل از این که به ایران بیایند، معلوم نیست چقدر آریایی خالص بوده باشند. حالا فکرش را بکنید بعد از مهاجرت آریاییان به ایران چه اتفاق‌هایی در این سرزمین افتاده است، چه جنایت‌هایی که مهاجمان نکرده‌اند، چند بار ایران دست به دست بین بیگانگان گشته است. حالا واقعا ما آریاییان خالص هستیم؟

حالا اگر ما آریایی باشیم یا خود را آریایی بدانیم، یک چیز را از همان اول نادیده گرفته‌ایم و هنوز هم می‌گیریم که باید در تاریخ شرمندگی‌مان بنویسیم. انگار حواسمان نیست که پیش از این که آریاییان به ایران وارد شوند، در این سرزمین، چند تمدن مهم به وجود آمده است.

قبل از این‌که ایران، ایران شود

بررسی‌های باستان‌شناسان در غارها و تپه‌هایی در شمال، جنوب، مرکز، شرق و غرب ایران نشان می‌دهد که بین چهار تا 9 هزار سال پیش در این سرزمین تمدن‌هایی وجود داشته است، یعنی قبل از این که پای هیچ آریایی خالص یا ناخالصی به این سرزمین باز شود.

اگر به کاشان هم رفته باشید، معلوم نیست که سری به تپه سیلک زده باشید یا نه؟ ظاهر این تپه برای کسانی که تاریخ نمی‌دانند، چیزی ندارد. شاید در شعر سهراب سپهری اگر اهل شعر باشید نامی از این تپه شنیده باشید، آنجا که می‌گوید «اهل کاشانم / نسبم شاید برسد / به گیاهی در هند، به سفالینه‌ای از خاک سیلک»

این تپه یادگار یکی از قدیمی‌ترین تمدن‌های ایرانی است که هفت هزار سال قدمت دارد. از این تپه ظرف‌هایی سفالی پیدا کرده‌اند که قدمتش به بیش از 4000 هزار سال می‌رسد و از روی همین سفال‌ها که رویش نقش و نگار هم دارد، به این نتیجه رسیده‌اند که ایران مهد پیدایش سفال‌های نقش و نگاردار است.

این نقش و نگار را روی ظروف سفالی دست‌کم نگیرید‌ها! این نقش و نگار‌ها از اصل سفال‌ها پراهمیت‌تر می‌تواند باشد. تصورش را بکنید، مردمانی را در 4000 هزار سال پیش که به زیبایی اهمیت می‌دادند و دوست داشتند از ظرف‌هایی استفاده کنند که نقش و نگار داشته باشد. حالا همین نقش و نگارها کلی به تاریخ‌نویسان و باستان‌شناسان برای شناخت آن دوران کمک می‌کند.

اگر همین الان از ما بپرسند که اولین سفال‌های نقش و نگاردار در کجا ساخته شدند، بدون مکث می‌گوییم: ایران! تا افتخاری دیگر به افتخارات ایرانی بودنمان اضافه کنیم، اما یادمان می‌رود که آن موقع هنوز نام این سرزمین ایران نبود و دو هزار سالی طول کشید تا نامش ایران شود.

اقوام دیگری در بخش‌های دیگری از ایران نیز سکونت داشتند و حتما به پیشرفت‌هایی هم رسیده بودند که متاسفانه در منابع تاریخی اطلاع چندانی از آنان وجود ندارد و پژوهش‌های زیادی هم درباره‌شان انجام نشده است و متاسفانه بخشی از همین پژوهش‌ها هم که الان ما با آنها به فهرست افتخاراتمان اضافه می‌کنیم، کار خارجی‌هاست که اتفاقا بخش‌هایی از آنها دنبال منافع خودشان در کوه و تپه‌ها و غارها می‌گشتند و در موزه‌های اروپا ردشان را می‌توانیم پیدا کنیم، اما خوب ما را هم بی‌نصیب نگذاشتند!

به این اسم‌ها دقت کنید: لولوبی، گوتی، کاسی! چقدر شبیه اسم‌های شخصیت‌های کارتون‌هاست! اینها اسامی اقوامی بودند که با ایلامی‌ها (عیلامی‌ها) یکی از بزرگ‌ترین تمدن‌های ایران را قبل از ورود آریاییان به سرزمین ایران تشکیل دادند و توانستند به پیشرفت‌هایی اساسی در زندگی بشر دست پیدا کنند، به نحوی که مفرغ‌هایی که قوم کاسی – که در سرزمینی که الان لرستان نام دارد، زندگی می‌کردند – ساختند، الان در موزه‌های معتبر دنیا نگه‌داری می‌شود.

همین قدر در جریان باشید که در بسیاری از کتاب‌های قدیمی ایران و از جمله شاهنامه این ساکنان اولیه سرزمین ایران دیو خوانده می‌شدند و حتما قصه نبرد رستم با دیوان را و کشتن آنان را شنیده‌اید! این جای شرمندگی ندارد؟

بازدید:432512

رتبه مقاله درگوگل:Google4.5

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *