درسی از زندگی یک مبارز

درسی از زندگی یک مبارز

درسی از زندگی یک مبارز

یک روزگاری رای جهان آرای پادشاه قاجار، فتحعلی خان، اقتضای آن می‌کند که در قطعه زمینی عبیرآگین که در نیم فرسنگی شهر تهران بوده، باغی چون خلد برین بسازد و سرایی دلگشا هم در وسط آن، اسباب خاطر جمعی سلطان. بعد هم ورق تاریخ برمی‌گردد و رضا خان می‌شود شاه ملک ایران و از بغض قاجار، قصر را می‌کوبد و جایش زندان می‌سازد. بعد هم که زندان پشت قباله حکومت، ارث می‌رسد به پسر و بعد از بخت برگشتگی حکومت پهلوی، امروز، 34 سال بعد از انقلاب، موزه و پارک و تفرجگاه می‌شود. ما که نه قصرش را دیدیم نه زندانش را، پیرمرد زندان‌دیده‌ای را یافتیم که روزی به جرم خرابکاری و اخلالگری در حکومت، با رفقایش، از این زندان به آن زندان، مدتی را هم، بندی و محبوس این‌جا می‌شود.

سیدمحسن امیرحسینی، مرد سال‌خورده‌ای که روزگاری توی گروه فدائیان اسلام و نواب صفوی بوده و بعد از اعدام نواب هم فعالیت سیاسی‌اش را در جبهه ملی ادامه می‌دهد.

در بزرگ کشویی زندان باز است و جای دیوارهای خاکستری را آجرچین قرمزی گرفته و جای زندانبان‌ها نگهبان‌های سر در ایستاده‌اند و خوش‌رو و خوش‌برخوردند و فوقش سر کندن گل به بچه‌ها تذکر بدهند یا نگذارند پسربچه‌ای دوچرخه‌اش را بیاورد توی پارک. می‌شود توی نگاهش رد حسرت روزهای آمیخته با خوشی و ناخوشی رفته را دید. سری تکان می‌دهد، می‌خندد و می‌گوید: 40 ساله این‌جا نیومدم…. آرام و هم قدم عصای پیرمرد به سمت امارت کلاه فرنگی وسط باغ می‌رویم.

نمی‌دانم اشک است، سرمای عصر بارانی یا تری سالخوردگی چشم‌ها، اما چیزی هست که رمق پیرمرد سرزنده‌ای را که دم در خانه سوار پراید سفیدمان کرد و خودش نشست پشت فرمان، می‌گیرد. همان چیزی که توی ماشین مرددش کرد و خواست قرارمان را بیندازد روز دیگری. اما حالا این‌جاییم. بین دیوارهای سفید و تازه رنگ‌خورده، روی کف تازه سنگ‌شده براق راه می‌رویم و راهنمای کت و شلواری خوش‌برخوردی خوشامدمان می‌گوید. خوشامدگویی برای پیرمرد، توی این مکان، حتمی بیگانه بوده که آن طور متعجب زندانبان که نه، راهنمای لبخند به لب موزه را نگاه می‌کند و تشکر و بعد هم عصا می‌گرداند و پابه‌پایش می‌رویم.

برای ورود به امارت کافی است کمی توقف کنیم برای خرید بلیت. محوطه موزه چهار تا راهروی متقاطع است که به اضافه چند تایی اتاق، تنها قسمت باقی‌مانده از زندان مارکف است؛ زندانی که مهندس روسی به فرمان رضا خان جای بنای قجری، طراحی کرده بود. راهروی اول فضای دلباز و روشنی است که در آن سلول‌های سابق، اتاق‌های موزه‌اند، تر و تمیز و نقاشی‌شده با عکس‌هایی از تاریخ معاصر به دیوارشان. جلوی عکس مصدق می‌ایستیم، تاملی می‌کند پیرمرد. مصدق توی عکس خم شده و نزدیک گوش کاشانی حرف مهمی می‌زند لابد. شاید هم از همین حرف‌های سردستی بوده و اتفاقی دوربین عکاس شکارش کرده و خاطره شده و حالا توی نگاه زندانی سابق می‌شود رد خاطره آدم‌هایی را دید که توی همین چهاردیواری‌ها، آزادی‌شان را پای این حرف و حدیث‌ها داده‌اند پای آرمان‌هایشان. کنارش هم عکس زاهدی و دست خط شاه را گذاشته‌اند که حکم نخست وزیری زاهدی است بعد از کودتای 32. پیرمرد پای یکی از عکس‌ها می‌ایستد: «میتینگه، اون هم مسجد سپهسالاره… مصدق بد کرد رفراندوم گذاشت، مردم صبح زنده باد می‌گن، شب که می‌شه مرده باد…» بعد هم سری از تاسف تکان می‌دهد: «مردم این‌جوری‌اند…»

هر اتاق این راهرو بخشی از تاریخ را قاب کرده به دیوار، از ماجرای نفت و کودتای 28 مرداد بگیر تا نواب صفوی که به قول پیرمرد خیلی تند بود و نقاشی شاه‌های قاجار و عکس‌های انقلاب. راهروی اول را که به چپ می‌پیچیم، به سبک و سیاق زندان‌های سیاسی دوره رضا خان نگه داشته‌اند، دو تا مجسمه، لباس آژان‌های سابق بر تن، ایستاده‌اند اول راهرو و با سبیل‌های چخماقی و چشم‌های وق زده روبه‌رو را می‌پایند. هر چند دیگر ابهتی ندارند این عروسک‌های تاریخی و گذر زمان حسابی کرک و پرشان را ریزانده و ظاهرشان جای ترس آدم را می‌اندازد به خنده. سلول‌های این راهرو، اتاقک‌هایی دربسته هستند که با پنجره میله‌دار کوچکی با راهرو در ارتباط‌اند و پنجره‌ای هم دارند باز هم محصور میله، که ته اتاق و نزدیک سقف، حکم حفره‌ای را دارند رو به هوای روشن روز.

هر کدام از این سلول‌ها را به زندانی‌های نامی محبوس دوره رضا خان اختصاص داده‌اند و حال و هوایش را شبیه سلولش در روزگار حبس. یکی به اسم تیمورتاش است که بختش برگشت و مغضوب شاه شد و محبوس قصر و بعد هم آمپول هوای معروف پزشک احمدی کارش را تمام کرد، دیگری مخصوص 53 نفر و چند اتاق دیگر. یک سلول را هم دیوارنویسی کرده‌اند از شعر و یک مجسمه لباس زندانی به تن هم تو ایستاده و دستش به دیوار، به حالت نوشتن، خشک شده. سلول فرخی را هم پر کرده‌اند با اشعار دست‌نویس روی دیوار و نزدیک به دست‌خط مرد شاعر لابد، که دهانش را دوختند. این‌جا باید همان هتل دو پاریسی باشد که توی کتاب «ورق پاره‌های زندان»، بزرگ علوی از قول رضا خان نقل می‌کند که ظاهرا به پایان یافتن 10 سال محکومیت یک زندانی و زنده ماندنش معترض بوده و دستور می‌دهد سخت‌تر بگیرند به حال زندانیان سیاسی. هر چند امروز خیلی تر و تمیز و بازسازی شده از کف خاکی راهرویی که توی کتاب آمده، خبری نیست.

چشم‌های راهنمای کت و شلواری و مودب موزه گرد می‌شود وقتی پیرمرد لبخند تلخی می‌زند وسط داستان‌سرایی درباره اتاق‌ها و نام گذاری‌شان که: ما هم چل سال پیش تو همین سوراخی‌ها بودیم، به جرم سیاسی گرفتنمون… می‌پرسد: پهلوی دوم دیگه؟ و این‌جا جا دارد که بگوییم نه پس، پهلوی اول، به دستور خود رضا خان، ما هم احضار روح کرده‌ایم با نعلبکی…. پیرمرد یاد خاطراتش می‌کند: «با مرآتی، شهید بهشتی، سید محسن میرطاهری و هفت هشت نفر دیگر هم‌اتاق بودم و مهندس بازرگان هم بود، دکتر و مهندس سحابی‌ها… شب‌ها می‌نشستیم پای درس تفسیر آیت‌الله طالقانی. توده‌ای‌ها هم دورتر می‌نشستند. زندان بدش نمی‌آمد بین ما و آن‌ها دعوا راه بیندازد، ولی بچه‌ها حواسشان جمع بود.» از این‌جای کار کلی احترام اضافی نصیبمان می‌شود و هر جا می‌چرخیم راهنما و همکارهایش هوایمان را دارند و وسط گشتنمان ناگهان ظاهر می‌شوند و توی فهم در و دیوار موزه کمکمان می‌کنند، هر چند مثل روح سرگردان می‌چرخند و غیب و ظاهر می‌شوند و هر وقت سوالی داریم، باید داد بزنیم و صدایشان کنیم.

راهروی روبه‌رویی‌اش، راهروی انفرادی‌هاست. اتاق‌های کوچک یک در دو متر بدون پنجره، با در بزرگ و سنگینی که راه ارتباطش با بیرون یک سوراخ به قطر حدود 10 سانتی‌متر است. محبس به معنای واقعی کلمه. از پیرمرد می‌پرسم توی قصر هم انفرادی بوده؟ می‌گوید: قصر نه، ولی صابونش توی قزل قلعه به تنم خورده، همین قدر بود، همین شکلی ….

راهروی بعدی هم که دو تا راهروی قبلی را قطع می‌کند، چند تا اتاق با درهای آهنی میله‌ای دارد. همان دنیای زندانی راه راه است به قول کتاب «چسب زخم». توی هر کدامشان هم یک جور چیدمان، یکی چند تا زندانی، یکی در و دیوارش پر از اسم و عکس جلد کتاب‌هایی که نویسنده‌ها و مترجم‌هایشان چندی را مهمان همین قصر بوده‌اند، از دولت آبادی و شاملو و م.ا. به آذین تا آیت‌الله طالقانی و دکتر شریعتی و یک عالم اسم‌های آشنای دیگر. پیرمرد یاد دکتر شریعتی می‌کند که توی قزل قلعه هم‌بند بوده‌اند و شب‌ها، بعد از ساعت خاموشی می‌آمده توی اتاقش و با هم حرف می‌زدند: «مرد روشنی بود دکتر… توی سلول حتی وقتی زندان‌بان‌ها نبودند هم آهسته حرف می‌زد، می‌گفت باید با صدای آهسته حرف زدن را یاد بگیری…»

یک طوری ما و راهنما و سلول‌های بازسازی شده را نگاه می‌کند پیرمرد انگار که یعنی: شما چه می‌دانید حبس چیست، تر و تمیزی این‌جا کجا و آن همه درد و رنج کجا.» از یکی از سلول‌ها که مجسمه چند تا زندانی دارد، صدای آواز محزون نامفهومی می‌آید، که طبق گفته‌های راهنما، آواز یکی از همین زندانی‌های قصر است که به گوش زندانبان خوش می‌آید و ضبطش می‌کند و همان موقع‌ها هم توی رادیو پخش می‌کنند و این اصلا از آرشیو رادیو رسیده به موزه. جلوی یکی از سلول‌ها می‌ایستد: «توی زندان هر کس هر چه که بلد بود به بقیه یاد می‌داد. شیبانی انگلیسی یاد می‌داد و من هم شرکت می‌کردم. می‌رفتم بیرون زندان پشتم باد می‌خورد و یادم می‌رفت… جمع خوبی بود…»

پیرمرد خسته می‌شود، عصایش هم از رمق می‌افتد و دیگر نای رفتن به موزه زندان سیاسی را ندارد، تمایلی هم. می‌رسیم بیرون امارت، چترش را تا نصفه باز می‌کند و با نگاهی تهی از احساس، حتی همان احساس کنجکاوی کوچکی که به زورِ آن، توی یک بعد از ظهر بارانی می‌کشانیمش پای گزارشمان، به دوربین عکاس نگاه می‌کند، ما هم می‌رسانیمش پای پرایدش و برمی‌گردیم چرخی هم توی موزه زندان سیاسی بزنیم.

بعد از موزه زندان مارکف، پشت امارت، بعد از مسجدی که توی آن آیت‌اله خلخالی احکام دادگاه‌های انقلابی را صادر می‌کرد، می‌رسیم به یک ساختمان خاکستری، زندان سیاسی.

در بدو ورود، یک آقای کت شلواری دیگر خیلی شیک و مودب راهنمایی‌مان می‌کند و توضیح می‌دهد که زمان پهلوی دوم این‌جا محبس سیاسی‌ها بوده و بعد هم می‌گذارد خودمان برویم و بین سلول‌ها بچرخیم.

سلول‌های انفرادی. این‌جا چند تایی را دکوربندی کرده‌اند و توی یکی از اتاق‌ها یک مجسمه نشسته و صدای محزونی قرآن می‌خواند. یکی از اتاق‌ها هم چند تایی کله است که ماسک تنفسی گذاشته‌اند و تصویر ترسناکی درست کرده. اتاق‌هایی هم خالی است. می‌شود در سنگین یکی از سلول‌های انفرادی را باز کنی، بروی تو و در را روی خودت ببندی و توی تاریکی، زیر رد نوری که از سوراخ کوچک روی در که جای چشم زندانبان است، برای پاییدن تو، چند لحظه خودت را جای کسی تصور کنی که این‌جا آزادی‌اش را ازش گرفته‌اند. تصورش هم دشوار است.

اتاق‌های ملاقات چند تایی پنجره است که سه تا راهرو را از هم سوا می‌کند، زندانی‌ها و ملاقات‌کننده‌هایشان را. صدای همهمه ضبط‌شده‌ای فضا را پر کرده، صدای احوال‌پرسی، گله‌گذاری، ابراز دل‌تنگی و حرف‌های امیدوارکننده که همگی فریاد است. گویا اوایل از این گوشی‌ها در کار نبوده که دو نفر از پشت شیشه مجبور نباشند داد بزنند که بعد هم صدایشان قاطی صدای دوروبری‌ها گم شود. البته توی یک اتاق دیگر نمونه میز ملاقات با شیشه و گوشی کذایی هست که وقتی گوشی را برمی‌داری، صدای ضبط‌شده زنی خاطره زندان تعریف می‌کند.

یکی از راهروها مخصوص سلول‌های چند نفره و درهای میله‌ای و همان دنیای راه راه است و این سلول‌ها هم چند تایی دکوربندی شده‌اند که ظاهرا هنوز کامل نیست. راهروی دیگری هم هست که سلول‌های دو نفره دارد با درهایی با پنجره کوچک و پنجره دیگری هم به بیرون، بالا و نزدیک سقف که یک اتاقک هم ظاهرا برای دست‌شویی دارد. توی راهرو سرودی بی‌وقفه پخش می‌شود: به پا کنیم پرچم خشم کین را / پی افکنیم زندگانی نوین را… که توی فضای گرفته آن‌جا صدایی پر از امید است و آدم را یاد پخش سرود موقع سالگرد انقلاب می‌اندازد.

یک پلکان فلزی می‌رساندم به کریدوری با سلول‌های خالی. می‌روم توی یکی از سلول‌ها و از پشت در آهنی دنیا را نگاه می‌کنم. بعد خیال می‌کنم دوروبرم پر از آدم‌هایی است که هزار فکر روشن دارند و از دیگران سوایشان کرده‌اند از ترس سرایت افکارشان. تحقیر توی این معماری و این سر و شکل، دردناک‌ترین قسمت ماجراست.

زندان دو تا هواخوری دارد که حسابی تر و تمیزند و کف و دیوار بلندشان سنگ شده و این‌جا هم مجسمه زندانی در حال بازی با توپ، زیر باران ایستاده که همین طور بی‌امان می‌بارد. خیال می‌کنم مهدی اخوان ثالث را که گوشه‌ای نشسته و می‌نویسد: در این زندان، برای خود هوای دیگری دارم… من این پاییز در زندان، به یاد باغ و بستان‌ها / سرود دیگر و شعر و غنای دیگری دارم… عجایب شهر پرشوری ست، این قصر ِ قجر، من نیز/ درین شهر ِ عجایب، روستای دیگری دارم….

از پارک رد می‌شویم، از کنار حوضی که معلوم نیست آن مرغابی که بدو ورودمان تویش شنا می‌کرد کجا غیبش زده، بعد هم از همان راهرو و در بزرگ کشویی که باز است، منتظریم ببینیم خانواده‌هایمان آمده‌اند دنبالمان بعد از

آزادی؟

بازدید:396584

رتبه مقاله درگوگل:3.5-Stars

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *