علم بهتر است یا ثروت؟

علم بهتر است یا ثروت؟

علم بهتر است یا ثروت؟

یاد یكی از مباحث لوس و كلیشه‌ای و در عین حال فوق‌العاده مهم دوران دبستان افتاده‌ام؛ معلم می‌آمد و پای تخته می‌نوشت: «علم بهتر است یا ثروت؟» این موضوع انشا بود. ما هم می‌رفتیم و همه از دَم، می‌نوشتیم كه علم توپ است و ثروت آدم‌ گُمراه‌كُن و خانه‌خراب‌كُن و زندگی‌تباه‌كُن. معلم هم- با این‌كه خودش از تَهِ دل به بهتر بودنِ ثروت اعتقاد داشت- چندی در باب فضائل علم و دانش سخنوری می‌كرد و آسمان به ریسمان می‌بافت و از همه ما به خاطر این انتخاب شایسته و بایسته (و البته ندانسته) تشكر می‌كرد. ما هم به این نتیجه می‌رسیدیم كه در آینده هرطور شده لگد به بختمان بزنیم و در راهِ آس و پاس بودن هرچه ‌بیشتر تلاش كنیم و در جست‌وجوی دانش، جان بی‌مقدارمان را فدا.

لابد می‌پرسی این سوال چه ربطی به «دانستنِ قدرِ زندگی» دارد؟ خیلی ربط دارد رفیق! دانستنِ قدرِ زندگی دقیقا یعنی لذت‌بردن از زندگی. و وقتی تو قرار باشد از علم یا ثروت یكی را انتخاب كنی، در حقیقت در حال انتخابِ یكی از راه‌های لذت بردن هستی. فقط تو را به خدا نگو كه خر و خرما را با هم می‌خواهی! «ابوالحسن بلخی» هزار و اندی سال پیش، تكلیفمان را روشن كرده. فقط دقت كن «خواسته» در بیت زیر به معنی «پول» است:

 دانش و خواسته است نرگس و گُل كه به یك جای نشكفند به هم/هر كه را خواسته است،‌ دانش نیست وانكه را دانش است، خواسته كم

شاعر می‌فرماید «علم» و «اِسكِن»، اضداد هستند و نمی‌توانی كسی را بیابی كه هم ثروتمند باشد و هم دانشمند. البته می‌دانیم و می‌دانید كه استثنائاتی هم وجود دارد كه شاعر، شعرش را از آنها معاف كرده. كار خوبی هم كرده. چون آن استثنائات، موجودات نایابی هستند كه نسلشان منقرض شده. غیر از این‌ها اگر درست فكر كنی می‌بینی دانشمند پول‌دارشدن، عمر نوح می‌خواهد و مُلكِ سلیمان. بله رفیق! حالا باید دید بین ثروت و دانش، آیا راه میانه‌ای هم وجود دارد. سعدی در باب هفتمِ گلستان، حكایتی دارد درباره‌ این موضوع كه به جدال «سعدی» و «مدعی» معروف است. ماجرا از این قرار است كه مردی بین جمع ایستاده و در حال بدگویی از ثروتمندان است. طرف می‌گوید مرد ثروتمند اِل می‌‌كند و بِل می‌‌كند و جیمبِل و خلاصه ثروت، آدمی را به خاك سیاه می‌نشاند و روحش را تباه می‌‌كند. «سعدی» كه اینها را می‌شنود، خونش به جوش می‌آید و می‌رود به جنگ «مدعی». جنگ، اول از نوع جدلی است كه در پایان تبدیل می‌شود به جنگ مُشت و لگدی. القصه مرافعه نزد قاضی می‌برند. حاكم، حُكم به میانه‌روی می‌دهد و هر دو را ملامت می‌كند. به «سعدی» می‌گوید در جماعت ثروتمندان، نامرد هم هست و به «مدعی» می‌گوید در این طایفه مرد هم پیدا می‌شود. بگذریم از این‌كه با این نظر موافق باشیم یا نه، ولی آن‌قدر بخش دفاع «سعدی» از مایه‌داری را دوست دارم كه نگو! من‌ یكی اَدِلّه سعدی را بیشتر دوست دارم. چرا؟ پاسخ ساده است؛ چون مایه‌داری را ترجیح می‌‌دهم. در كتاب «تسلی‌بخشی‌های فلسفه» (نوشته آلن دو باتن) هم فصلی هست با این عنوان: «تسلی‌بخشی‌های فلسفه در مواجهه با كم‌پولی». انصافا فصلی بسیار شیرین و خواندنی است. از «اپیكور» صحبت می‌كند و فلسفه‌ او در رسیدن به خوشبختی. او خوشبختی را در لذت می‌داند و لذت را نیز صرفا به پول محدود نمی‌كند. حرفش این است كه ثروت، آزادی آدم را محدود می‌كند و همیشه ما را به خوشبختی و لذت نمی‌رساند. راست می‌گوید بنده‌ خدا، ولی چه كنم كه من باز هم در این مبحث، عاشق سعدی‌اَم! دوست دارم مایه‌دار باشم و لذت ببرم؛ البته در حد تعادل، كه خوانده‌ام:علم بهتر است یا ثروت؟

نه چندان بخور كز دهانت بر آید نه چندان كه از ضعف، جانت برآید

ولی واقعا می‌شود تمام اسكناس‌های عالم را جلویت بگذارند، آن‌وقت تو یك پنت‌هاوس نخری و ماشین لوكس نداشته باشی (از اینها كه دَرِش از بغل می‌ره بالا) و در بهترین كشورهای دنیا به سیاحت نپردازی و از بهترین اشربه و اطعمه، شكم پُر نكنی و به بهترین سینماها و تئاترها نروی و فینال جام جهانی را از «وی. آی. پی.» تماشا نكنی؟ واقعا می‌شود؟ نه جان برادر؛ خودت را گول نزن، نمی‌شود. پس راه نجات كدام است؟ احتمالا‌ این‌كه بی‌خیالی طی كنیم. حرف مُفتی است ولی واقعیت دارد. باید بی‌خیال باشیم اما مگر می‌شود؟ حقیر در طول زندگی سراپا تقصیرم تنها چند ماهی را به‌شیوه‌ بی‌خیالی طی كرده‌ام و احتمالا‌ همان چند ماه بود كه بیشترین لذت را بردم. و باز هم احتمالا همان چند ماه بود كه واقعا قدر زندگی را دانستم. می‌پرسی چه زمانی؟ می‌گویم. چه زمانی هست كه آدم، پول و جیب پُر و شكم خالی و درس و بحث و دیگران و از همه مهم‌تر،‌ خودش، برایش اهمیت ندارد؟ تا به حال به این حالت برخورده‌ای؟ تا به حال تجربه كرده‌ای؟ تا به حال… شعر «سایه» را خوانده‌ای كه می‌گوید:

پشت این كوه بلند، لب دریای كبود/دختری بود كه من سخت می‌خواستمش…

تفكرات عجيب، ولي خواندني

همیشه گمان کرده‌ام صمیمی‌ترین دوستم در کلاس دوم دبستان را من کشته‌ام. پاییز پر نور و درخشانی بود. هیچ کدام از شیرهای آب‌خوری بتنی انتهای حیاط بسته نمی‌شد. چند نفری اطراف آب‌خوری می‌ایستادیم و به هم آب می‌پاشیدیم. روز قبلش با دوستم توی خانه مار پله بازی کرده بودیم. اما آن روز وقتی روی او آب پاشیدم، عصبانی شد. توی حیاط دنبال هم دویدیم و به هم لگد پراندیم و هر دو نقش زمین شدیم.

ناظم هر دوی ما را تنبیه کرد. پنج خط‌کش کف دست هر کدام. نیمه‌های کلاس دوستم گفت دلش درد گرفته است و باید به خانه برود. دوستم از کلاس بیرون رفت و ما با کلماتی که خانم معلم روی تخته نوشته بود، جمله ساختیم. بعد از آن روز دیگر هیچ وقت دوستم را ندیدم. چند هفته به مدرسه نیامد و در آغاز امتحانات ثلث اول مرد. روزی که معلممان خبر مرگش را داد، از مدرسه فرار کردم، رفتم دم در خانه‌شان به پرچم سیاه و عکسش که به دیوار چسبانده بودند نگاه کردم. دلم می‌خواست زنگ خانه‌شان را بزنم، مثل روزهایی که دنبالش می‌رفتم و می‌گفتم دوچرخه‌اش را بیاورد که توی کوچه با هم بازی کنیم. اما به خانه برگشتم و تنهایی مار پله بازی کردم. هیچ کس دلیل مرگ دوستم را به من نگفت. من هر روز که از مدرسه برمی‌گشتم تا نزدیک در خانه‌شان می‌رفتم و به خود می‌گفتم باید امروز زنگ خانه‌شان را بزنم و همه چیز را به مادرش بگویم. اما هیچ وقت جرئتش را پیدا نکردم. آنها زمستان همان سال از محله ما اسباب‌کشی کردند و رفتند و دیگر ندیدمشان. آن سال من در مقطع دوم دبستان مردود شدم.

من در بيش از نصفي از عمرم تعداد زیادی کتاب بی‌ربط را چون عذاب وجدان با خود حمل کرده‌ام. کتاب‌هایی که عمر 10 نفر آدم هم برای خواندن‌شان کافی نیست. کتاب‌هایی درباره فیزیک، ریاضیات، موسیقی، آناتومی و… هر کدام از این مجموعه کتاب‌ها یادگاری بخشی از زندگی من هستند که شور و شوق دانستن درباره یک موضوع خاص ذهنم را فرا می‌گرفت. رویاهایی که واقعیت نیافته‌اند و من فقط درباره آن کتاب خریده‌ام. گویی انبارکردن کتاب‌ها اشتیاق مرا به دانستن و تحقق آن چه ضروری بوده بدانم ارضا می‌‌کرده‌‌اند. چون خیال‌پردازی درباره سفرهایی که هرگز نرفته‌ایم. حالا من سال‌هاست که رویاهایم را توی کارتون‌های مقوایی می‌چینم و با خود از این خانه به آن خانه حمل می‌کنم. رویاهایی که نه می‌توانم فراموششان کنم و نه به آنها واقعیت ببخشم.علم بهتر است یا ثروت؟

سال‌ها پیش با آخرین پولی که ته جیبم مانده بود، یک نان بزرگ باگت خریدم. روی نیمکت‌های بلوار کشاورز نشستم، سر برشته شده نان را کندم و با لذت جویدم. لایه‌های نرم و پوک درون نان را از هم باز کردم و توی دهانم گذاشتم. چیزی غیر از نان خوش‌بویی که مقابلم بود نمی‌دیدم. این تنها چیزی بود که برای خوردن داشتم و باید آن را برای چند روز آینده حفظ می‌کردم. نان را چند تکه کردم و توی کیفم گذاشتم و بی‌هدف توی بلوار راه افتادم. یکی از آن روزهای تلخ و تاریکی بود که در پی گذشت سال‌ها با وهم درآمیخته است و امروز وقتی آن را به یاد می‌آورم، درست نمی‌توانم مطمئن باشم نان باگتی که در ذهن من است چقدر واقعیت دارد. اما مسلما روزهایی بودند که زندگی بی‌رحمی آشکار خود را نشانم می‌داد و ترسی در دلم برجای گذاشت که امروز حتی اگر چند کارت عابربانک و اعتباری همراهم باشد، از این که جیبم خالی از اسکناسی قابل لمس باشد به وحشت می‌افتم. گاهی از خریدن یک پیراهن با قیمتی گران‌تر از بهای واقعی آن احساس لذت می‌‌برم و مدام باید مراقب خود باشم که احساس رضایتم از زندگی به میزان پولی که می‌توانم یا نمی‌توانم خرج کنم گره نخورد. چون در آن صورت قلبم نرم نرمک از تمامی شادی‌هایی که می‌توانند از درونم بجوشند، خالی خواهد شد و وابسته به خرت و پرت‌هایی خواهد ماند که فقط با پول می‌توانی بخری و بدون آن که بفهمی زندگی‌ات را درون خود غرق می‌کنند.

من در 24 سالگی فرمانده و تمامی کادر یکی از پاسگاه‌های معروف خوزستان را با گیاه سمی مسموم کردم. پاسگاه ساختمان بسیار قدیمی بود در دره‌ای دور افتاده با کژدم‌های سیاه مرگبار که نه آب لوله‌کشی داشت و نه برق و جاده دسترسی به آن هم در بیشتر طول سال بسته بود. جزیره‌ای در میان کوه‌های پوشیده از بلوط که معمولا سربازان و کادری‌های سرکش و خطاکار را به آنجا تبعید می‌کردند. من حدود شش ماه در آن پاسگاه خدمت کردم. صمیمی‌ترین دوستم فرمانده پاسگاه بود که چون می‌دانست داستان می‌نویسم، می‌گفت روزی چند ساعت برایش شعر‌های عاشقانه بخوانم. عاشق یکی از دخترهای محلی شده بود و بدون انبوه شعر‌های شاملو و حمید مصدق که زیر درختان بید و شبدرهای نم‌دار برایش می‌خواندم، نمی‌توانست دل زخم خورده خود را تاب آورد. دوست دیگرم یک آشپز گیلانی بود که چون معمولا پاسگاه به دلیل بسته‌شدن جاده هفته‌ها بی‌غذا می‌ماند با هم به شکار می‌رفتیم و از توی جنگل گیاهان خوراکی جمع می‌کردیم. خدمت آشپز که تمام شد، فرمانده من را به جای او گماشت.

این بار تنها به جنگل رفتم و چیزهایی را که فکر می‌کردم قابل خوردن باشند، جمع کردم و آشی با آن پختم. اما چون از ماهیت آن مطمئن نبودم، خودم نخوردم. هنوز چند دقیقه از سرو ناهار نگذشته بود که دیدم فرمانده از اتاقش بیرون آمد. مثل آدم آهنی خشک و صاف راه می‌رفت. تا نزدیک میل پرچم رفت و ناگهان روی زمین افتاد. توی آسایشگاه هم همه سربازان و درجه‌دارها از هوش رفته بودند. این آخرین روز آشپزی من بود. اگر فرمانده عاشق شعرهای شاملو نبود، احتمالا همان هفته مرا با دستبند راهی ستاد کل اهواز کرده بودند.

بازدید:452315

رتبه مقاله درگوگل:Google4.5

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *