يادگيري درسی از شهيدان
شیخ شریف قنوتی
او اولین کسی بود که ستادهای مردمی کمک به جبهه را راهاندازی کرد. برای همین روز سوم مهرماه 59، چهار روز پس از آغاز حمله عراق به ایران، با کامیونهای مواد غذایی وارد خرمشهر شد و از همان وقت سازماندهی نیروهای مردمی را در خرمشهر به عهده گرفت. همان مقاومت مردم خرمشهر که اولین محاسبههای فرماندهان جنگی عراق را به هم ریخت. آنها فکر میکردند یک روزه خرمشهر را میگیرند و ظرف یک هفته کل خوزستان را. اما نزدیک به 40 روز مقاومت مردمی در خرمشهر آنها را متوقف کرد. نقش شهید شریف قنوتی در آموزش و سازماندهی نیروهای داوطلب مردمی طوری بود که بعضی معتقدند اگر او به شهادت نمیرسید، خرمشهر سقوط نمیکرد. نیروهای عراق برای همین دنبالش بودند و به شکل فجیعی به شهادتش رساندند و بدنش را در شهر کشاندند و چون او یک روحانی بود، پایکوبان میگفتند: «یک خمینی کشتیم!»
محمد جهانآرا
از عصر سی و یکم شهریور 59 تا 40 روز بعد کوچه به کوچه، خانه به خانه و قدم به قدم بدون اسلحه و نیرو، با دستهای خالی به فرماندهی او جنگیدند؛ محمد جهانآرا، فرمانده سپاه خرمشهر بود.
او سال 1355 دانشگاه را رها کرد، چون معتقد بود باید مبارزه مسلحانه کند. برای همین به گروه منصورون پیوست و تا زمان پیروزی انقلاب دو سال و نیم زندگی مخفیانه داشت و تحت تعقیب بود. در همین مدت برادر بزرگتر او در جریان مبارزاتش شهید شد. بعد از بازگشتش به خرمشهر یک کانون فرهنگی – نظامی راه انداخت و خودش مسئولیت شاخه نظامیاش را برعهده گرفت. او آموزشهایی را که درباره جنگهای چریکی و شهری دیده بود، به دوستانش میداد. اگرچه آن روزها برای مقابله با حرکتهایی تروریستی «خلق عرب» آماده میشدند، اما آموزشهای این گروه برای بچههای خرمشهر که به زودی ناگزیر شدند در کوچههای شهرشان با عراقیها بجنگند، به کار آمد.
محمد جهانآرا از پایهگذاران سپاه خرمشهر بود و بعد فرمانده آن. بعد از نزدیک به 40 روز مقاومت، وقتی دوستانش پای بیسیم گفتند خرمشهر دارد سقوط میکند، جواب داد: «مواظب باشیم ایمانمان سقوط نکند.» آنها از فردای خروجشان از خرمشهر، مؤمنانه برای بازپسگیریاش جنگیدند. برای این کار اول لازم بود آبادان که بعد از سقوط خرمشهر محاصره شده بود، از محاصره خارج شود. در جریان همین عملیات کمتر از یک سال بعد از سقوط خرمشهر و چند ماه مانده به اینکه دوباره آن را کوچه به کوچه پس بگیرند، هواپیمای حامل جهان آرا و چند فرمانده دیگر به دلیل نقص فنی سقوط کرد. جای او در آزادی خرمشهر آنقدر خالی بود که سرود آزادی خرمشهر به نام او ماندگار شد: ممد نبودی ببینی…
مهدی باکری
«شما باید مثل حضرت ابراهیم باشید که رحمت خدا شامل حالش شد؛ مثل او در آتش بروید… حداکثر استفاده را از وسایل بکنید. اگر این پارو بشکند، به جای آن پاروی دیگری وجود ندارد… لباسهای غواصی را خوب نگهداری کنید. یک سال است دنبال این امکانات هستیم…»
اینها چند جمله ناتمام از آخرین حرفهای مهدی باکری، فرمانده لشکر عاشوراست به نیروهایش در شبی که عملیات بدر آغاز میشد. مهدی باکری پیش از انقلاب یک برادر بزرگش را در جریان مبارزه انقلابی از دست داده بود و برادر کوچکش را هم در جنگ. او از بنیانگذاران سپاه ارومیه بود و همزمان با خدمت در سپاه 9 ماه شهردار این شهر شد. مردم ارومیه هنوز خاطرههایی میگویند از کارگری که با بیل و کلنگ جویهای آب شهر را باز میکرد که هم شهردار شهر بود و هم فرمانده سپاه و مهندس مکانیک.
عملیات بدر که مهدی باکری در آن شهید شد، در منطقه هورالهویزه اتفاق افتاد و در آن 800 کیلومتر مربع از خاکمان را آزاد کردند. مهدی باکری در دل درگیریهای عملیات بدر به شهادت رسید. وقتی جنازهاش را از هورالهویزه عبور میدادند، قایق هدف قرار میگیرد، میسوزد و غرق میشود. چندی پیش از این وقتی در عملیات خیبر یکی از نیروها از او خواسته بود اجازه دهد جنازه برادرش، حمید باکری را برگردانند، مهدی گفته بود: «اگر میتوانید همه بسیجیها را برگردانید که برگردانید، وگرنه بگذارید حمید هم با بقیه بسیجیها بماند…»
حمید باکری
«دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب ما کند. در غیر این صورت زمانی فرا میرسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته میشوند: اول دستهای که به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند. دوم دستهای که راه بیتفاوتی برمیگزینند و در زندگی مادی غرق میشوند و همه چیز را فراموش میکنند. دسته سوم به گذشته خود وفادار میمانند و احساس مسئولیت میکنند که از شدت مصائب و غصهها خواهند مرد. پس از خدا بخواهید که با شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید…» (این جملهها از حمید باکری است.)
حمید باکری در عملیات خیبر به شهادت رسید. در آن عملیات معاون لشکر عاشورا، یعنی معاون برادرش بود. عملیات خیبر اولین عملیاتی بود که عراقیها در آن از سلاح شیمیایی استفاده کردند.
روز نخست عملیات خیبر با بیسیم خبر تصرف پل مجنون را به برادرش میدهد، اسم این پل را به یاد او «پل حمید» گذاشتهاند. تصرف این پل باعث شد عراق نتواند نیروی کمکی به جزیره وارد کند. حمید باکری و نیروهایش تنها با نارنجک و آرپیجی در مقابل نیروهای زرهی عراق جنگیدند تا آن پل را حفظ کنند. حمید باکری همان جا به شهادت رسید و پیکرش نه در زمان جنگ برگشت و نه در هیچ عملیات تفحصی پیدا شد.
همسرش میگوید: «تمام آنهایی که من و حمید را میشناسند، میگویند احساس میکنیم حمید خیلی سخت شهید شده. نه اینکه دوست نداشته باشد شهید شود، نه؛ بلکه منظورشان این بود که در اوج علاقهاش به من و بچهها شهید شده. خودش هم این را خیلی خوب میدانست. نه او که حاج همت هم…»
محمد بروجردی
«کسی که مردم کردستان را دوست داشته باشد، میتواند در کردستان کار کند… من به این مردم محروم و ستمدیده علاقه دارم.»
بزرگترهای جنگ دربارهاش گفتهاند: «او در سختترین شرایط جنگی به مشکلات مردم میاندیشید. او دوست و یاور مردم کردستان بود…» برای همینها آن مردم صدایش میکردند: «مسیح کردستان.»
عکسش را ابتدای اتوبان کردستان ببین؛ اگر تا به حال ندیدهای. دوستانش میگویند همیشه لبخند میزد و صبور بود؛ شبیه همان عکس.
محمد بروجردی کارش را در کردستان از آغازین روزهای بعد از پیروزی انقلاب و در جریان درگیریهای کردستان شروع کرد و تا وقت شهادتش آنجا بود. مردم کردستان همان وقتِ جنگ، امنیت بازگشته به شهرهایشان را مدیون او شدند که دوستشان داشت.
محمد بروجردی، فرمانده سپاه غرب روز یکم خرداد 62 در همان منطقه با ماشینش روی مین رفت و شهید شد.
مصطفی چمران
از سوسنگرد به دهلاویه میرفت که در راه اینها را نوشت: «…ای پاهای من سریع و توانا باشید. ای دستهای من قوی و دقیق باشید، ای چشمان من تیزبین و هوشیار باشید، ای قلب من این لحظات آخرین را تحمل کن… به شما قول میدهم که پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید و تلافی این عمر خستهکننده و این لحظات سنگین و سخت را دریافت کنید. من چند لحظه بعد به شما آرامش میدهم، آرامش ابدی… دیگر شما را زحمت نخواهم داد.»
برای سالها مردمی که در هجومهای ناجوانمردانه بیپناه میماندند، از لبنان تا کردستان و از کردستان تا اهواز، او را میشناختند.
از 15 سالگی سر کلاسهای قرآن آیتالله طالقانی مینشست و کتابهای شریعتی را هیچ جای دنیا از خودش جدا نکرد.
بعد از پیروزی انقلاب بعد از 23 سال به ایران بازگشت. ایران را ترک کرده بود به مقصد دانشگاه برکلی، اما از جنوب لبنان و مدرسه صنعتی جبل عامل به ایران بازگشت. رفته بود لبنان تا به مردم محروم و بیپناه آنجا کمک کند؛ هرچند کمکهای یک دکتر فیزیک پلاسما فارغالتحصیل از دانشگاه برکلی، راهاندازی و تدریس در یک مدرسه باشد که شاگردانش بچههای جنگزده محروم غیرهموطناند یا آموزش جنگهای چریکی. چمران، وزیر دفاع و نماینده مجلس بود وقتی ستاد جنگهای نامنظم را در اهواز تشکیل داد. او یک واحد مهندسی فعال هم راهاندازی کرد که به کمک آن آب رودخانه کارون را از طریق کانالی به سمت تانکهای دشمن روانه کرد و باعث شد اهواز از خطر سقوط نجات پیدا کند. یک بار دیگر هم شهر سوسنگرد را از محاصره چند روزه و سقوط حتمی نجات داد.
روز آخر از سوسنگرد به دهلاویه رفت تا به نیروهایش سرکشی کند؛ جایی ایستاده بود که دشمن را با چشم غیرمسلح میدید؛ ترکش خمپاره خورد و دستها، پاها و چشمهایش برای همیشه آرام گرفت.
علمالهدی
چند روز پیش از سقوط هویزه و شهادتش، شهید علمالهدی در نامهای به یکی از مسئولان جنگ گفته بود: «مهمات ما دو عدد آرپیجی (که یکیاش خراب است) و یک عدد تیربار ژ3 و 40 عدد کلاش و ژ3 است.»
و البته نوشته بود: «من بهعنوان فرمانده سپاه هویزه با 62 نفر پاسداری که 22 نفرشان غیرمسلحاند، تا آخرین قطره خونمان با همان ژ3 و کلاش دفاع خواهیم کرد.» و به قولش وفا کرد. وقتی تانکهای عراقی وارد هویزه شدند، او و دوستانش که همه دانشجویان بسیجی و پاسدار بودند، به شهادت رساندند. هویزه را اشغال کردند، از مردم بیدفاع گور دستهجمعی ساختند و شهر را با خاک یکسان کردند. گلزار شهدای هویزه را که ببینی، سن شهیدانش به زحمت به 22 سال میرسد.
حسین خرازی
در کتاب اولینهای جنگ اسم او را نوشتهاند؛ اولین فرماندهی که وارد خرمشهر شد، سوار بر یک جیپ.
حسین خرازی با آغاز درگیریهای کردستان با 40 نفر نیرویش به آنجا رفت. گروه 40 نفره او کمکم به گروه ضربت معروف شد و همین گروه تبدیل شد به لشکر امام حسین(ع). با شروع جنگ خرازی با همان گروه ضربت به جبهههای جنوب رفتند؛ به جایی که مردمش با دست خالی مقابل تانکها ایستاده بودند. در طلائیه دستش قطع شد، اما هنوز درمانش کامل نشده بود که به جبهه بازگشت.
قبل از کربلای پنج گفته بود هر کس عاشق شهادت نیست، در این عملیات شرکت نکند؛ این یکی از آن عملیاتهای عاشقانه است. گفته بود امروز و فردا عاشورایی بجنگید، اطمینان داشته باشید این رملها برای ما کربلا میشود… اگر به گلزار شهدا بروی و ردیف مزارها را نگاه کنی، در آن سطر که نوشته در کدام عملیات شهید شدند، حرفش را باور میکنی. آنجا پر از کربلای پنجی است. حسین خرازی در همان عملیات که 150 کیلومتر از خاک ایران آزاد شد، به شهادت رسید.
شهید محمدابراهیم همت
پیش از آنکه فرمانده شود، معلم بود. او در روستاهای شهرستان محل سکونتش تدریس میکرد. شاید به خاطر خصلتهای معلمیاش بود که همرزمانش بسیار درباره او نوشتهاند که چقدر از کسانی که در کردستان با نیروهای شهید همت میجنگیدند، مستقیم به قرارگاه سپاه آمدند، در جستوجوی او، که بگویند آنقدر از او شنیدهاند که تصمیم گرفتهاند پاسدار شوند و متاسفاند از اینکه تا امروز با او در جنگ بودهاند.
شهید همت پیش از رفتن به کردستان، سپاه شهرضا را پایه گذاشت. بعد از شروع جنگ هم از کردستان به جبهههای جنوب رفت. او و جاویدالاثر، احمد متوسلیان پایهگذاران لشکر 27 محمد رسولالله بودند و همت بعد از متوسلیان فرمانده این لشکر و پادگان دوکوهه شد.
عملیات خیبر جایی بود که همت را به شهادت رساند. در جریان این عملیات آنها در جزایر مجنون در شرایطی مقاومت کردند که بعدها یکی از فرماندهان عراق درباره آن گفت: «ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران کردیم که از جزایر مجنون جز تلی از خاکستر چیزی باقی نماند.»
همت در مجنون گفته بود یا همه اینجا شهید میشویم یا مجنون را نگه میداریم. سردار خیبر در یکی از روزهای همین عملیات به شکلی شهید شد که همسرش میگفت جنازه صورت نداشت؛ همانطور که خودش برای او پیشبینی کرده بود: «حاجی چشمهای قشنگی داشت؛ همیشه میگفتم خدا عاشق چشمهات میشه، تو از همین چشمها شهید میشی.»
دوکوهه
پادگانی در نزدیکی اندیمشک که شهرتش به خاطر مردانی است که در آن زیستهاند. آخرین ایستگاه قطار به دوکوهه میرسید؛ آخرین ایستگاه زمین و اولین ایستگاه آسمان. دوکوهه از عملیات فتحالمبین، محل استقرار تمام نیروهایی بود که میآمدند برای اعزام به جبهههای جنوب. برای آنها که از جنگ برگشتهاند، جای مقدسی است؛ ساختمانهای نیمهکاره دوکوهه که هر کدام مقر یک گردان بودند؛ سلمان، عمار، مالک… نام این ساختمانهای نیمهتمام با نام مردان بزرگی گره خورده؛ احمد متوسلیان، همت، رضا چراغی، عباس کریمی و…
یک نفر سالها پیش، همان وقتها که زمین اینجا عادت کرده بود به رد پوتین روی پیشانیاش، روی یکی از دیوارهایش نوشته: «ای کسانی که بعدا به این ساختمانها میآیید، تو را به خدا با وضو وارد شوید…»
بازدید:446854