تحقیقات خیلی وقته که نشون داده کسانی که زمان مطالعه مرتب ندارند، دو و نیم برابر بیشتر از کسانی که به طور مرتب مطالعه می کنند در معرض بیماری آلزایمر قرار دارند. این به این معنی نیست که تنها با خوندن کتاب میشه از این بيماری پیشگیری کرد، اما نشون میده که قطعا رابطهای بین خوندن و پیشگیری از این بیماری وجود داره! اگه تا حالا نمیدونستید، از الان دیگه بدونید! کتاب خوندن مغزتون رو با اطلاعات جدید پر میکنه. اطلاعاتی که نمیدونیم کی و کجا، اما قطعا به موقع به یادمون میان و کارهامون رو راه میندازن. خوندن آدمها رو باهوش میکنه، چون نهتنها اطلاعات جدیدی به مغز اضافه میکنه، بلکه باعث میشه بتونیم اونها رو به راحتی به خاطر بیاریم.
اگر کتابخوان دقیقی باشید یا حداقل یکبار در کتابخانهای قدیمی وارد شده باشید، حتما این نشان را بهخاطر دارید؛ سربازی هخامنشی روی گردونهای که به سمت جلو شتاب گرفته و اسبش هم روی دوپا شیهه میکشد. نشانهای از انتشارات امیرکبیر که قبل از سال 1358 بزرگترین انتشارات خاورمیانه بود و بسیاری از کتابهای بزرگ و ارزشمند ایرانی برای اولین بار توسط عبدالرحیم جعفری، موسس امیرکبیر در سال 1328، انتشار یافت؛ بیش از 3000 جلد کتاب از ژان پل سارتر، فدریکو گارسیا لورکا، اوریانا فالاچی، گابریل گارسیا مارکز، کافکا و… و ایرانیانی چون علیاکبر دهخدا، عبدالحسین زرینکوب، صادق هدایت، محمدعلی جمالزاده، جلال آلاحمد، سیمین بهبهانی، ملکالشعرای بهار، فروغ فرخزاد و… در کنار کتابهای بسیاری از علوم مختلف و حتی کتابهای درسی.
همه اینها باعث شدند تا با اشتیاق فراوان، ترس از ابهت این همه کتاب را کنار بگذاریم و آستینها را بالا بزنیم و برویم به گردگیری کتابخانه عبدالرحیم جعفری؛ کسی که از سالهای دور اندیشه بسیاری از مردم را با کتابهایش گردگیری کرده. کتابخانهای پر از خاطرات، دانستنیهای بسیار و راوی تاریخ معاصر ایران، که بعد از جفاهای روزگار (حالا ما اسمش را میگذاریم روزگار!) قسمتی کوچک از آن باقی مانده است.
دنیایی پر از کتاب
به محض ورود به اتاقکار، کتابها، روزنامهها، لوحهای تقدیر و عکسهای یادگاری که تمام دیوارها را پوشانده، چشمم را میگیرند. نگاهی سرسری میاندازم، بر وسوسهام غلبه میکنم و مینشینم تا با سوالاتی گردگیری را گرمش کنم! (چون بالاخره درست نیست هنوز نیامده بروی و کتابخانه را زیرورو کنی.) از اولین آشناییها و دیدارها با کتاب میپرسم و متوجه میشوم یک اتفاق، چه ساده مسیر زندگی یک نفر را تغییر میدهد. «12 ساله بودم که مدرسه را ترک کردم و برای اینکه کمک خرج زندگی دونفره خودم و مادرم باشم، وارد بازار کار شدم. اول پادویی چاپخانه و بعدها کار با دستگاههای چاپ سنگی. در چاپخانه علمی بود که با کتاب آشنا شدم. در ابتدا با خواندن کتابهایی که از زیر دستم رد میشدند و کمی بعد با کرایه کتاب شبی سه شاهی یا یک قران. آرزوی زندگیام این شده بود که دنیا را پر از کتاب کنم، چاپ آثار نو به شیوه نو.» در لابهلای حرفهایش متوجه میشوم در خانه تقی صدایش میکردند و یکی از انگیزههای بامزه انتخاب اسم امیرکبیر هم همین بوده. «دنبال نامی بودم که دربرگیرنده همه این آرزوها و خیالهای خوش باشد و از لحاظ معنا گرانسنگ. میرزا تقیخان امیرکبیر. مردی بزرگ و خدمتگزار. مردی که چون من در ایام طفولیت فقر را چشیده بود. درنگ نکردم، و در روزنامه اطلاعات به خط نستعلیق تاسیس موسسه مطبوعاتی امیرکبیر را اعلام کردم، 28 آبانماه 1328.»
کمدی الهی دانته با چرم ایتالیایی
و بالاخره رسیدم به کتابخانه و اولین پرسشم که اصلا چند جلد کتاب در حال حاضر دارید؟ «همه کتابهایم اینجا نیستند و چون آن زمان که امیرکبیر را داشتم کتابها را آنجا در آرشیو میگذاشتم، جمعا 15 هزار جلدی میشدند و بعد از مصادره هم که دیگر نفهمیدم چه شدند. البته الان کتابخانهام خیلی ناقص و محدود است. آمار دقیقی ندارم، ولی فکر کنم بیش از 2000 جلد باشند.» قدیمیترین کتاب مربوط میشد به 1328، نماز نوشته خلیل کمرهای، اولین کتاب امیرکبیر. قسمتی بزرگ از کتابخانه از کتابهایی پر شده بود که به رنگ سبز لجنی بودند. «سهتفنگدار»، «بینوایان»، «کلبه عموتم»، «امثالوحکم»، «تاریخ علوم»، «بامداد اسلام»، «شوهرآهوخانم»، «کمدی الهی»، «صد سال تنهایی» و… همگی با یک رنگ و یک شکل. وقتی علت هماهنگی را پرسیدم، متوجه شدم که همه از چرم ایتالیایی جلد گرفته شدهاند برای محافظت بیشتر از کتابها. در این بین متوجه میشوم یکی از محبوبترین کتابهایش «کلبه عموتم» است و از بین نویسندگان بهاءالدین خرمشاهی، سعید نفیسی و اینجوی شیرازی از نویسندگان مورعلاقهاش هستند.
در بین کتابها چشمم به فرهنگ معین هم خورد. از خاطرات سختیهای چاپ فرهنگنامه برایم تعریف کرد. «گاهی پیش میآمد که دکتر برای تغییر یک لغت، یک سطر، یک معنی، یک صفحه، دستور توقف ماشینهای چاپخانه را میداد.» شادمانی و پرشکوهی روزی که جلد اول آن درآمد، درآغوش کشیدن و اشک شادمانی دکتر معین، آن حادثه تلخ سکته مغزی و خاطرات بیمارستان آریا؛ همه را به وضوح به خاطر داشت.
صادق هدایت و امتیاز چاپ آثارش
قسمتی از کتابخانه را کتابهایی از انتشارات دیگر تشکیل میدادند. مروارید، کارنامه، روزبهان و… کتابهایی که یا با علاقه شخصی خریداری یا به عنوان هدیه از طرف اشخاص دیگر فرستاده شده بودند. ولی حدودا بیش از 90 درصد کتابخانه از کتابهای امیرکبیر بود. مجموعهای از آثار صادق هدایت در قفسههای میانی بود که پرسیدم آیا اولین بار در امیر کبیر چاپ شدهاند و خود صادق هدایت برای چاپ آنها را سپرده یا نه؟ «صادق هدایت در زمان حیاتش مایل نبود که کتابهایش زیاد چاپ شوند. کتابهای خود را با پول خودش در 200 نسخه چاپ میکرد و به عده معدودی از دوستان خود هدیه میکرد. بعد از خودکشیاش، فروردین 1330 در پاریس، گفته میشد یکی، دو نفر از دوستانش اختیار دارند امتیاز چاپ و نشر آثارش را واگذار کنند. من که پس از تلاشهای بسیار دلسرد شده بودم، به تشویق سیمین دانشور و با کمک دکتر خانلری به دیدار اعتضادالملک پدر هدایت رفتم. با قبول او توانستم ظرف دو سال، 2000 جلد از هر کتاب را به فروش برسانم. بعد از فوت اعتضادالملک، کار را با برادر هدایت، محمودخان، که از قضات عالیرتبه کشور بود، ادامه دادم و از او نیز ترجمههایی به چاپ رساندم. محمودخان شباهت بسیاری به صادق هدایت داشت.»
خاطرات بسیار در پس هر کتاب
خاطرات نهفته در پشت این کتابها بسیار زیادتر از آن چیزی بود که در ابتدا تصور میکردم. تنها قسمتی از آنها را مختصر بازگو میکنم. از دوستیاش با جلال آل احمد، زمانی که به تازگی با خانمی با لهجه شیرین شیرازی (سیمین دانشور) آشنا شده بود سخن میگفت. «من به واسطه دوستی با جلال، هیچ مایل نبودم مناسبات کاری لطمهای به مناسبات دوستانه ما بزند. در همان ابتدای فعالیتم کتابهای «سهتار»، «مدیر مدرسه» و «دیدوبازدید»ش را در تیراژ 1000 نسخه چاپ کردم. شبی در کافه فردوسی با مهدی آذریزدی (نویسنده «قصههای خوب برای بچههای خوب») و جلال نشستیم به گپزدن. صحبت من همهاش درمورد گسترش دادن به فعالیتهای موسسه و نقشههای آینده بود. هیچ یادم نمیرود، حرفهایم را که زدم، جلال نگاهی به قیافهام انداخت و با همان تکیهکلام معروفش گفت: «رئیس! من بعضی وقتها از این همه شور و هیجان تو وحشتم میگیرد، میترسم یکوقت کار دست خودتت بدی.» در لابهلای کتابها چشمم به كتابي خورد و متوجه شدم سیمین بهبهانی اولین دفترش را برای انتشار به آقای جعفری در سال 1335 سپرده بوده. از وسواس رهی معیری تعریف کرد که چطور روزی که به بانک سپه رفته بود، مامور بانک تلفن را به دستش میدهد. «تعجب کرده بودم! چه خبر شده؟! آخر فقط رئیس حسابداری میدانست من آنجا هستم. «الو… بله؟ دیدم رهی است. بله آقای رهی…چی شده، مرا چهجوری اینجا پیدا کردید؟ چیزی نشده جعفری جان، جانم به قربانت، دستم به دامنت، بگو این فرمی را که در چاپخانه زیر چاپ است چاپ نکنند، چند بیت در آن است که نباید چاپ شود، از دستم در رفته. گفتند خود آقای جعفری باید بگوید!»
همچنان پر از انرژی و امید
قسمتی از کتابخانه پر بود از کاستهای قدیمی. برگ سبز، گلهای جاویدان، گلهای رنگارنگ. کتابهای سینمایی هم بسیار زیاد بود و همینطور کتابهایی از بهرام بیضایی. پرسیدم که در حال حاضر چه کتابی مطالعه میکنند. «تاریخ مستوفی را میخوانم، البته وقت کمی دارم. در روز ورزش میکنم، پیانو میزنم، با آقای لشگری آواز تمرین میکنم، کلاس کامپیوتر هم میروم، خاطرهنویسی هم که جایگاه مهمی دارد.» از این همه انرژی جدا شگفتزده شدم.
در آخر…
کار از 12 سالگی، فقر، ورشکستی، از دستدادن چشم چپ به خاطر کار مداوم در چاپخانه، مرگ مادر و تنها حامیاش، گرفتن امیرکبیر بعد از کسب موفقیتهای بسیار، مصادره اموال و… در شگفت میمانم که تلاش از کودکی و این همه سختی و ناملایمات را تحمل کردن و در انتها باز هم خانهنشینی و ممنوعیت کار چگونه امیدش را از او نگرفته و همچنان پرانرژی به مطالعه و نوشتن ادامه میدهد. در آخر نمیدانم چگونه برداشتم را از موسس انتشارات امیرکبیر بعد از این گردگیری عنوان بکنم. خواندن کتاب خاطرات او، «در جستوجوی صبح» هم کار را دشوارتر کرد. تنها به جملهای از زندهیاد حسین پناهی بسنده میکنم.
«یادمان باشد کسی مسئول دلتنگیها و مشکلات ما نیست. اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم، سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشستهایم.» و این مفهوم خود و گذشتن از همه سختیها و مشکلات، چقدر در زندگی این آدم پررنگ جلوه میکند.