راههای زندگی
فقط بچهها و آنهایی که تازه شروع به کار کردهاند، اینطور فکر میکنند. آنها هستند که در ازای کارشان به پاداش یا تنبیه نیاز دارند. وقتی ابعاد زندگیمان را گستردهتر میکنیم، آگاهیمان بالاتر میرود، همه اینها فراموش میشود. آنوقت دیگر هر کاری که فکر میکنیم، به نفع دیگران است یا مطابق با آگاهیمان است، انجام میدهیم. و در مقابل هیچ چشمداشتی نداریم. خوب ميدانيد كه به ازاي هر كار خوبي كه انجام ميدهيد، اگر توقع و يا چشمداشتي داشته باشيد، به طرف مقابلتان يك حس بدي را ميدهيد و فرزندان ما هم از ما ميآموزند و به اين كار ادامه ميدهند.
راهها نقش مهمی در زندگی دارند. راهها انسان را به هم پیوند میدهند. راهها سرشار خاطرات و خطرات هستند. تا زمانی که دلتنگی باشد، راه هست. تا زمانی که عشق باشد، راه هم هست. راهها با امید و آرزو پیوند خوردهاند. از شما خواهش میکنم چند تا از راههایتان را برای ما بنویسید. داستان راهها شنیدنی، خواندنی و دیدنی هستند. خواهش میکنم راههایتان را فیلم کنید، داستان کنید. من چند تا از راههایم را در اين مقاله برایتان مینویسم:
1- اولین راهی که به خاطرم میآید، راه صعبالعبور و سنگلاخ کنار رودخانه ارس بود. راهی که ارس زیر پایش بود، ارسی که میخروشید و موج برمیداشت و میرفت و تو را کمی میترساند. بعضی چیزها خود به خود ترسناک هستند. مثل گردباد، مثل گرداب، مثل صدای برخورد ارس وحشی با سنگهای عظیم و تسلیمناپذیر. و من ترسیدم. پدر به من نگاه کرد و خندید. اولین تصویری که از پدر در خاطرم مانده است، همان تصویر است. جالب است که آخرین تصویر هم همان تصویر است. با اینکه هزاران بار بعد از آن پدر را دیدم. گویا تصویرهای با لبخند و شادی بیشتر در ما میمانند.راههای زندگی
حالا پدر نیست، مادر هم نیست و راهی دیگر از کنار آن راه گذر کرده و آن راه هم دیگر نیست. راهی که مسافر نداشته باشد، بسته میشود. سنگها ریزش میکنند و راه را میپوشانند و کسی آنها را از راه برنمیدارد. راهی که کسی در آن سنگها را برندارد، پوشیده میشود و دیده نمیشود.
2- دومین راهی که به یادم میآید، راه خیابان وحیدیه تهران است که مجتبي در آن گم شد. مجتبي تا شب گم شد. ما خیلی کوچک بودیم، کوچکتر از آنی که دعوایمان کنند. هیچ پیداشدهای را نباید دعوا کرد. هرچقدر هم که بزرگ باشد. آدم هرچقدر هم که بزرگ شود، باز هم از دنیا کوچکتر است و دنیا برای گمشدن کوچک نیست. بعضیها حتی در خانهشان گم میشوند. چند روز پیش جوانی را دیدم در خودش گم شده بود و با پاهای برهنه در خیابان داغ راه میرفت و میخندید. خندیدن هم بعضی وقتها ترسناک میشود. هر شکل، شکل دیگری هم دارد. شکلهای دیگر خوب نیستند، چون برای دیدنشان آمادگی وجود ندارد و ما ظرفیت دیدن شکلهای دیگر را نداریم.
3- سومین راه راهِ کرمان به بندرعباس بود. راه دراز بود و ما به مقصد نمیرسیدیم. آفتاب درست روبهروی ما ایستاده بود و با تمام نیرویش حرکت ما را کند میکرد. ماشینهای قدیمی هم حال چانهزدن و رقابت با آفتاب را نداشتند. آفتاب از پرده اتوبوس رد میشد، از شیشه اتوبوس رد میشد، از پوست ما رد میشد و ما را تبخیر میکرد. پدر نبود و دستهای ما کوتاه بود. بچههای بیپدر و بیمادر دستهایشان کوتاه میشود. ما به دنبال پدر میگشتیم و پدر سرگشته بود. پدر در راهی دیگر سراغ خودش میگشت.
در بندرعباس در خانه دوستی زندگی کردیم. آن روزها دوستی وجود داشت. در حیاط خانه دوست درخت انبه بود و من درخت انبه را از نزدیک دیدهام. من در سایه درخت انبه بازی کردهام. اولین عکس من در حیاطی است که درخت انبه در آن وجود داشت. درخت انبه فرزندی از دوردست را در سایه خود جای داده بود. راهی که از کنار ارس میگذشت، به زیر درخت انبه رسیده بود.راههای زندگی
4- راه چهارم، راه خانه یک خانواده آمریکایی بود که از پیمانکاران اداره برق کرمان بودند. آنها به شکلی عجیب مهربان بودند. آنها به خانه ما میآمدند و اجازه مرا از مادرم میگرفتند و میبردند. آنها بعد از بازی مرا به خانهمان میرساندند. خانوادهای با موهای طلایی و چشمهایی سبز، آبی، خانوادهای با قلبی به رنگ آبی روشن، چیزی نزدیک آبی فیروزهای؛ اصلا خود فیروزهای. رنگ شناختهشده سنگهای جهان که در نیشابور میروید.
5- راه پنجم، راه تفتیده بم به زاهدان. راهی با حاشیههای بسیار! راه فقر، راه خطر، راه امید، راه ترس و لرز و راه بیگناه. راهی که از راننده اتوبوس خواستی تا نگه بدارد تا تو پیاده شوی و آنگاه همه خندیدند و تو گفتی میخواهی غروب زیبای کویر را نگاه کنی و آنها دوباره خندیدند و تو گفتی غروب دارد از دست میرود. آنها گفتند اینجا خطرناک است و چند دقیقه بعد از آفتاب همه جا تاریک میشود و هیچ آبادی هم در کار نیست. ولی تو نپذیرفتی و پیاده شدی و همراه با چند آفتابپرست و چند موش صحرایی به غروب چشم دوختید و هیچ خطری تو را تهدید نکرد، چون دوستی آمد و تو را در راه تاریک سوار کرد و به خانهاش برد. دوستی که برای اولین بار او را میدیدی و نامش را میشنیدی. و تو به راننده و مسافرانش خندیدی.
6- راه ششم، راه خانه دوست روحانی در نزدیکی ساوه بود که نیمه شب در خانهاش را زدی و او در را نگشود و تو در حال بازگشت بودی که صدایش را از پشت سر شنیدی و برگشتی و دوستت با تعجب گفت چرا زنگ نزدی؟ شاید خانه نبودم! چه میکردی؟ گفتم برمیگشتم. برای آمدن آمدهام، میخواستم آمده باشم و تمام راه مقصد بود. دوستم بغلم کرد و چند دقیقهای در کوچه در مقابل در بودیم و هیچ حرفی نزدیم و دوستم میخندید و میگریست. پرویز شاپور گفته بود بهترین خندهها آنهایی است که با گریه همراه است.
7- راه هفتم، راه کردستان زیبا و فقیر بود! جهان تضادهای متضادی دارد. زیبایی چگونه با فقر آکنده میشود؟! غرور و استغنا چگونه با فقر باشکوهتر میشوند؟ در راه کردستان بودیم که فروشنده دورهگرد را دیدیم. فروشنده چشمهایش را به اعماق راه دوخته بود تا ماشینی بیاید و ما رسیده بودیم. فروشنده ساز دهنی داشت. فروشنده ساز زد و ما با کردهای مهربان بر دامنه زاگرس زیبا رقصیدیم.راههای زندگی
راه کردستان ما را به روستای هجیج رساند. در روستا شب شده بود و باران میآمد. خلیفه روستا ما را به خانهاش برد و خودش به همراه خانوادهاش در انبار کاه خوابیدند و تو نخوابیدی، بعضی وقتها برای بیداری است. برای دیدن بعضی چیزها. چون بعضی چیزها فقط در تاریکی دیده میشوند.
8- راه هشتم، نوشته نمیشود، چون سهم تو از آن راه زیاد نیست. چون آن راه را تنها نرفتهای، نه خاطرات را و نه مقصد را نمیتوانی بنویسی. همیشه چیزهایی برای ننوشتن پیدا میشود. بعضی وقتها راهها هم راه گم میکنند، ولي بايد سعي كنيم هيچگاه ما خودمان را گم نكنيم.
بازدید:426589