مشکل حواس پرتی
یک لحظه با خودت فکر کن و صادقانه هم فکر کن؛ چرا اینقدر به آدمها بدوبیراه میگوید؟ چرا اینقدر از دست زمین و زمان شاکی است، چرا همیشه برای تحقیر آدمهای دور و برش سوژه دارد و دستبردار هم نیست؟ باید یک لحظه با خودت فکر کنی، وقتی که مثلا آرام نشستهای روی کاناپه کنار تلویزیون یا وقتی کتابی را دست گرفتهای که خوشحالت میکند، یا حتی در میانه گوش دادن به یک آهنگ قدیمی. دقیقا در آن لحظهای که کمی آرامی، کمی مشوشی، ذهنت مدام از این اتفاق پرت میشود توی دنیای دیگر، در آن لحظه است که باید صداقت را چاشنی تفکراتت کنی و از خودت بپرسی؛ واقعا چرا؟
هر کداممان پراکنده شده بودیم در جهان، یکی رفته بود درس بخواند، آن یکی ازدواج کرده بود، یکی دیگر میخواست کار کند، یکی دو نفر دیگر هم در حال پرکردن فرمهای مختلف دانشگاههای مختلف بودند. درگیریها همین قدر زمینی و ساده بودند و آنچه ما مطمئن بودیم، دور افتادنمان از همدیگر که آن هم به لطف این روزها که میگذرد، چندان عجیب و غیرعادی نیست. ربطش داده بودیم به قواعد بزرگشدن و خودمان را دلداری میدادیم که 20 سال پیش، خالهام هم همین مشکل را داشت، که در فاصله کمتر از دو سال مهمترین دوستهایش رفته بودند کشورهای دیگر تا درس بخوانند و کار کنند. مراقب بودیم آدمها و رفتارها و برخوردها را قضاوت نکنیم و حرفی نزنیم که بعدها پشیمانی به بار بیاورد. اما خب، فقط ما که نیستیم. میشود فکر کرد؛ هی فلانی چرا اینقدر بیحواس شده؟ چرا بهمانی اینقدر بیحساب و کتاب کار میکند؟ چرا آن یکی مدام در حال سروکله زدن با دیگران است؟ اصلا چرا حساب یک قران و دو زار زندگیشان را نمیکنند؟ اینها جملاتی است که میشود در یک عصر تابستانه، وقتی گوشی تلفن دستت است، وقتی پای صفحه رنگی چت نشستهای یا حتی وقتی میخواهی فضای دورهمی در یک کافه را تغییر بدهی، به زبان بیاوری. اما یک لحظه با خودت فکر کن؛ صادقانه، آرام و باحوصله، چطور ممکن است یک نفر چنین جملاتی به زبان بیاورد؟ آن هم جلوی تو که یک فرد غریبتر به حساب میآیی؟
میبینی، نمیشود دیگر. نمیشود با خودت روراست باشی و نبینی که یک نفر، تمام زندگی دیگران را تحقیر میکند و خودش را نجاتدهنده میپندارد، آن هم در روزهایی که دیگرانی نیستند تا تو حتی ملاکی برای قضاوت این گفتهها داشته باشی. نمیخواهم در میانه این روزها که احتمالا هزار و یک ماجرای امتحانی و غیرامتحانی و روزمره داری، بذر ناامیدی هم توی هوا پراکنده کنم و بزنم توی ذوقت که آی، آدمها هم دیگر دوستداشتنی نیستند، میخواهم حتی برای یک لحظه هم که شده، از خودت بپرسی؛ چرا آدمی که اینقدر ساده زبان به تحقیر این و آن باز میکند و جملههای «هی فلانی در حدش نیست» یا «من نخواستم با بهمانی دهان به دهان بگذارم، وگرنه…» را میشنوی، تنها به چشمهای گوینده نگاه کنی و از خودت بپرسی؛ نکند احساس کمبود میکند؟ نکند نباید حرفهایش را دربست قبول کنم؟ این ماجرا برایت پیش آمده که یک نفر، بیهیچ دلیل و منطقی دوروبریهایش را بکوباند تا مثلا احساس قدرت کند، یا اینها را به زبان بیاورد تا توجهت را جلب کند؟
:مشکل حواس پرتی
کنکوریها
این بار دیگر راه دوری نرفتم، احتیاجی هم نیست توی چشم تکتکتان زل بزنم تا میزان اعصاب به همریخته و سوالهای فلسفیتان را متوجه شوم. شما، همان جور زندگی میکنید که ما. ما هم که دانشگاهها برایمان ماراتن اعصاب خردکن و کمتفکری بود و گاهی نمیدانستیم چرا درس میخوانیم و گاهی دیگر یادمان میآمد که مجبوریم، هم با این مشکلات و بدبختیها درگیر بودیم. اصلا انگار طلسم تست و دفترچه کنکور و وحشت پاسخنامه است که نمیگذارد شبها با خیال راحت سر به بالش ببریم و این، چیزی نیست که سن و سال حالیاش باشد. با هزار و یک سوال بیربط که اگر قبول شدم، چه کنم؟ اگر قبول نشوم، چه کنم؟ اصلا میخواهم چه کنم در زندگیام، درگیری و سوالهای فلسفی من برای چه به این زندگی آمدم را هم با خودت تکرار میکنی و در نهایت هم راهی دیگر برای رسیدن به این معانی نداری. بگذار بیرودربایستی بگویم؛ که نترس. آنقدرها هم که فکر میکنی وحشتناک و بیبازگشت نیست. اگر هم میبینی اینقدر آرام، حرفم را تقدیمت میکنم با پیوست چند حس خوب و مطمئن، به این خاطر نیست که دلم خوش است، بیشتر میخواهم با خودت فکر کنی؛ زندگیات بیشتر از یک تست بالا و پایین ارزش دارد و گیرم که قبول نشدی، نترس. گیرم که قبول شدی، هزار و یک راه دیگر، هزار و یک درگیری دیگر، هزار و یک مسئله دیگر وجود دارد. نترس از این روزهای استرس، نترس از این لحظههای ناخوش، نترس از این امیدهای کاذب، منطق را هم چاشنی این اتفاقها کن و بیشتر امیدوار باش!
اسکلهای در انزلی
آنجا، حسهای خوب دنیا بیچشمداشت به استقبالت میآیند. گاهی به خندهات میاندازد که چرا اینقدر کثیف است یا چرا اینقدر آشفته به نظر میآید. چرا یک میز و صندلی راحت برایت نگذاشتهاند تا بنشینی و با آرامش به دیوارهها نگاه کنی و کشتیها را ببینی که معلوم نیست چرا وسط دریا معطل ماندهاند. یا نگاه کنی به دستهای مردی که تور را میاندازد توی آب، تا دو سه تا ماهی خیلی کوچک، کوچکتر از یک کف دست صید کند و بیندازد جلوی گربههایی که این ور و آن ور لم دادهاند و ادا درمیآورند که به موجهای خروشان چشم دارند، اما در واقع در انتظار وعده روزانهشان هستند. تو میتوانی چند قدم عقبتر از اسکله، خودت را مهمان یک چای داغ کنی و لذت ببری از فضای تورهایی که آویزان است و با خودت روراست باشی که اینجا، یکی از آرامترین نقاط جهان است، آن هم بیحرف پیش!
هوای ناجوانمرد
توی کتابهای آموزش زبان انگلیسی مثلا، وقتی میخواهند آموزش دهند چطور سر حرف را باز کنید، از آب و هوا برایتان صحبت میکنند. یا حتی توی همین زندگی روزمره و ساده، وقتی سوار تاکسی میشوید، احتمال خیلی بالایی وجود دارد که یک نفر مخاطب قرارتان بدهد که عجب هوایی است. حالا سرد یا گرم را بگذارید کنار. هیچ دقت کردهاید که توی بیشتر داستانهای مهم جهان هم، پای آب و هوا بدجور در میان است؟ به این هوا فکر کنید و از خودتان بپرسید اینقدر گرم، چرا؟ بهتر نبود کمی هم خنکتر باشد و برایش فضاسازی کنید. چه اتفاقی توی این هوا هیجانانگیز است، البته منهای کلیشه ساده، یک ظرف هندوانه خنک و یک لیوان شربت کمشیرین. اینکه چه چیزی توی این هوا میچسبد، دقیقا همان چیزی است که میتواند شروع یک داستان خوب باشد.حواس پرتی
اساماس یا تلفن
بعضیها اینجوریاند که راحتتر با اساماس ارتباط برقرار میکنند و وقتی میخواهید پیدایشان کنید، فرستادن یک اساماس شما را زودتر به جواب میرساند. فقط کافی است دست از لجبازی بردارید و اینقدر خودتان را محق جلوه ندهید که من الان تلفن میزنم و الا و بلا او هم باید همین الان جواب بدهد. برای آنکه متوجه شوید آدمی که روبهرویتان است به کدام یک از این راههای ارتباطی راحتتر جواب میدهد، کافی است امتحان کنید. امتحانی کمهزینهتر از این وجود ندارد. اما اگر او اهل اساماس است و شما ترجیحتان به اینکه تلفنتان زنگ بخورد، وقتی با شما کار دارد اوست که باید به راه شما تن دهد و گوشی تلفن را بردارد و شماره را بگیرد و الو…
علامت سوال
البته که علامت سوال جزو علامتهای تصویبشده و موجود در کتاب آیکونهای جهان مجازی نیست، اما یک مقدار که با خودتان روراست باشید و باهوش عکسالعمل نشان دهید، معلوم است که معنایش در همین علامت کوچک نهفته است؛ «یعنی چی؟»، «متوجه نشدم». توضیح دوباره و دقیقتر توصیه میشود.
واقعیت زندگی شما چقدر شبیه حقیقت آن است؟
این ماجرا یکی از آن اتفاقات و جدلهای بزرگ تاریخ فلسفه است. تطابق یا عدم تطابق عین و ذهن. خیلیها معتقدند که عین واقعیت است و ذهن حقیقت. واقعیت آن چیزی است که در روزمره اتفاق میافتد، اما حقیقت این است که در ایدهآل ذهن هر آدمی وجود دارد. واقعا سوال عجیبی است.
هگل معتقد است که معرفت از شناخت خویشتن شروع میشود و اگر به شناخت از خود دست یابیم به تناقضاتی در آگاهی دست خواهیم یافت و آدمها در مسیر شناخت خودشان را با تنشها وفق میدهند و تغییرپذیری را قبول دارند. مقولات شناختی به عنوان دانش موقت است و در رمز موفقیت و پیشرفت همین موقتی بودن است. مارکوزه بنای استدلالیِ خویش را بر شانههای هگل و مارکس میافرازد. همچون هگل تسرّیِ خرد و ذهنیت در عالم را میپذیرد و همچون مارکس به فرمانبرداری و انقیاد ذهینت گردن مینهد. در تفکر او، یک تقابل محوری، دائما در حال تکرار شدن است: تقابل واقعیت با ذهنیت. بايد گفت اساسا دغدغه اصلي ماركوزه، آشتي دادن حقيقت با ذهنیت است. آنچنانكه در كيفيت منطق جدلي يادآور ميشود، ميخواهد فاصله ميان ذهن و عين را در گردشي ديالكتيكي به حداقل برساند. او در خوانشِ آرای هگل يك اصل كلي را استخراج ميكند؛ معتقد است از افلاطون گرفته تا هگل، همهشان ميان عين و ذهن – جوهر و ذات- تفاوت قائل شدهاند.
در اندیشه هگل و البته مطابق قرائت هگليانِ جوان، انديشه بستر همه واقعيات است. اما در اندیشه ماركس، اين واقعيت (پراكسيس) است كه ذهنيت را ميسازد. عمده تفاوت ايدهآليسم و ماترياليسم نيز همين است. در يكي عاملِ محرك تاريخي ذهنيت است و در ديگري عينيت. يكي معتقد است براي تغيير اساسي بايد ذهن انسانها تغيير كند و ديگري ميگويد بايد واقعيات جامعه را تغيير داد. بنابراین به اقتضا، يكي فرديت را قوي ميبيند و ديگري اراده فردي را در راستاي اراده جمع به اضمحلال ميكشد.
يكي از آن ريشههاي اساسي كه ماركس از هگل گرفت، همين بود كه همه چيز تاريخ است، همه چيز جريان است. ولي تفاوت اين است كه هگل قائل به وحدت عين و ذهن بود، يعني او ديگر به جدايي ميان ذهن و عين قائل نبود، نه به تقدم عين بر ذهن قائل بود، نه به تقدم ذهن بر عين. البته عدهاي بودهاند كه به تقدم ذهن بر عين قائل بودهاند كه آنها سوفسطاييها بودند، كما اين كه دكارت و كانت هم به جدايي – نه به معناي تقدم – ميان ذهن و عين قائل بودند.
ماركس آمد مسئله جدا نبودن ذهن و عين از يكديگر را يعني نفي عقيده كانت و نفي عقيده دكارت را از هگل گرفت. مسئله عدم تقدم ذهن بر عين را – كه سوفسطاييها قائل به تقدم ذهن بر عين بودند – هم از هگل گرفت و گفت نه، هيچ تقدمي نيست. ولي هگل قائل به تساوي ذهن و عين بود، اينها قائل به تقدم عين بر ذهن شدند. اين كه عين، تاريخ است يعني وجود عيني جز يك جريان چيز ديگري نيست، اين را از هگل پذيرفتند.حواس پرتی
البته از بعد ديگر نيز مىتوان مسئله را بررسى كرد و دوگانگى «ذهن» و «عين» را به وحدت برگردانيد و آن اين كه ذهن و عين دو نحوه وجود و يا دو تجلى از وجودند و چون «وجود» خداست، پس در ذهن و عين، غير خدا تجلى ندارد. ابن عربى پس از تقسيم وجود به عينى و ذهنى و لفظى و كتبى مىگويد: «معلومى نيست، مگر آن كه به وجهى متصف به وجود شود و سبب اين امر قوت وجود است كه اصل همه اصول است و آن خداى تعالى است كه اين مراتب به او ظاهر شده و اين حقایق به او تعين يافته است. هر معلومى نسبتى به حق دارد. حق نور است، پس هر معلومى نسبتى به نور دارد. پس معلومى غير از خداى تعالى نيست.»
بنابراین همیشه ذهن و عین با هم تطابق ندارند همان گونه که وجود در ذهن اعرف اشیا و در عالم عین واقعیت آن مجهولترین اشیاست. گاهی بر عکس، بدیهیترین و شناختهشدهترین شیء واقعی که در عینیت خارج وجود دارد، در ذهن مجهولترین مفهوم میشود. بنابراین هیچکس (عضو هر محفل علمی و پیرو هر فلسفهای که باشد) نمیتواند به تطابق عین و ذهن به طور مطلق قائل شود.
بازدید:398624