خاطرات قدیمی دوران مدرسه

خاطرات قدیمی دوران مدرسه

خاطرات چوب و چماق و فرهنگ

سرت را می‌کنی توی لباسشویی. هفت هشت سالت بیشتر نیست. شلوغ کرده‌ای سر ظهر و گوشت را حسابی پیچانده‌اند. بعد دنبال نورهای رنگی که تا انتهای یک تونل عجیب و غریب ادامه دارد، سر می‌خوری و آخرش هم از حفره لباسشویی می‌رسی به یک اتاق بزرگ که سه چهار تا بچه قد و نیم قد هم سن و سال خودت نشسته‌اند پشت میزهای بلند قضاوت تا حق و حقوقت را از حلقوم آدم‌بزرگ‌هایی دربیاورند که از بزرگی بزرگ‌ترهایشان فقط دست بزن یادشان مانده و حنجره داد و فریاد و ناسزا. فیلم «سفر جادویی» ‌را یادتان هست، در روزهای کودکی؟

پدربزرگم می‌گوید برای این‌که پاهایشان باد نکند و فردا داد پدر و مادر بچه‌ها، احیانا، در نیاید، بعد از یک دل سیر چوب خوردن و پا به ترکه و فلک سپردن (فلک شدن)، مجبورشان می‌کردند دور حیاط بدوند که باد پاها بخوابد و بچه‌ها زبانم لال از پا نیفتند. مادربزرگ می‌نوشت و مدادها کوچک می‌شدند و کاغذها سیاه. جریمه پشت جریمه. فردا هم روز از نو. روی یک تکه مقوا می‌نوشتند:« تنبل» و می‌چسباندند روی لباس بچه‌ها و می‌گرداندند توی حیاط. پاییز که می‌شود، بوی مدرسه قاطی سوز پاییز، دزدانه توی هوا می‌پیچد. با نام‌های آشنا نشستیم از تنبیه روزهای مدرسه خاطره ساختیم.

ما که غریبه نیستیم

نمی‌شود اسم تنبیه و فلک و ترکه را بشنوی و تصویر مجید که مظلومانه توی چشم‌های ناظم نگاه می‌کند و سر حاضرجوابی‌ها و شعرگفتن‌هایش کتک می‌خورد، جلوی چشمت ظاهر نشود. یا همان طور که تکیه می‌داد به دیوار و صدای گام‌هایی که نزدیک می‌شد و مجید کم کم سرش را می‌آورد بالا و ملتمسانه زل می‌زد توی دوربین. يكي از دوستانم تنبیه‌های کودکی‌هایش را این طور نقل می‌کند:

من سه تا کابوس دارم؛ اولی مار، دومی امتحان. خواب می‌بینم برگه امتحان را گذاشته‌اند جلوی رویم و نمی‌توانم جواب سوال‌ها را بدهم. دوست دارم زمین دهن باز کند و بروم تویش و از شر ورقه امتحان راحت شوم. خیلی از امتحان می‌ترسم. این کابوس همین هفته پیش آمد سراغم. بیدار که شدم خدا را شکر کردم که پا به سن گذاشته‌ام و از این‌که دیگر امتحانی در کار نیست خیلی خوشحال شدم. تنبیه زیاد شده‌ام. حتی به خاطر لکنت زبانم که معلم متهمم می‌کرد که ادا در می‌آورم. کابوس دیگرم تاریکی و زندانی‌شدن توی یک اتاق ناجور است که بچگی‌ها انباری مدرسه بود. میز و نیمکت‌ها و آت و آشغال‌ها را می‌ریختند آنجا. دو سه باری آنجا زندانی شده‌ام. ظهر که می‌شد و بچه‌های روستا می‌رفتند برای ناهار که بعد از ظهر دوباره برگردند، پدرم می‌آمد و از زیر در برایم غذا می‌آورد. نان و ماستی، آبگوشتی، خلاصه غذاهای باب آن روزها. توی کرمان یک بار خیلی بد فلک شدم، سر فرار از مدرسه. یک پا از من را گرفتند و یک پا از یک پسری که کفتر بازی کرده بود، بستند به یک فلک. پسر کفتر باز خیلی دراز بود و من کوتاه. انگار که پای شتری را با پای جوجه به یک فلک ببندند.

داستاني دارم كه مردهای گنده‌ای که کلی آدم حسابی شده‌اند برای خودشان و آمده‌اند برای مدیر مرحومشان مراسم یادبود گرفته‌اند و سپاسگزارند از این‌که جناب مدیر با ترکه انار هر روز حسابی از خجالتشان درمی‌آمده تا به قول خودش آدمشان کند. وقتی می‌پرسم، می‌گوید واقعی است. در یک مدرسه در کرمان اتفاق افتاده. یکی از بچه‌های آن مدرسه که دانشمند مردم شناسی بوده و درس خوانده دانشگاه سوربن، می‌گفته که هنوز کف دست‌هایش از تنبیه‌های جناب مدیر می‌سوزد.

خاطرات قدیمی دوران مدرسه

هیچی آقا شعر گفتیم

صدای یکی از بچه‌های خودشیرین کلاس است که بلند می‌شود. معلم دیکته‌اش را گفته و صحیح هم کرده و حالا هم استراحت ته مانده کلاس است. «آقا رضايي بیاد شعرشو بخونه؟» معلم هم که تازه‌وارد است و هنوز اسم‌ها برایش ناآشنا، سراغ رضايي را می‌گیرد. دفتر شعرش را که رویش نوشته دیوان اشعار، با کلی ذوق و شوق و پز شاعری یک بچه دوم دبیرستان قدیم که می‌شود سوم راهنمایی خودمان، می‌برد خدمت جناب معلم. ایشان هم یک نگاهی می‌اندازند به سراپای دفتر که همه‌اش هم شعر نوست. سگرمه‌های معلم درهم می‌رود و دفتر هم از پنجره پرتاب می‌شود روی برف‌ها و بچه شاعر هم که خلاف رسم و رسوم معلمی ‌و شاگردی قدیم اعتراض می‌کند، می‌رود کنار دفتر و می‌ایستد توی صف چوب خوردن. توی همین گیر و دار که یکی توی صف دست‌هایش را گچ مال می‌کند و یکی می‌مالد به کف زمین که خاکی شود و درد ترکه خوردن کمتر شود، معلم انشا مثل فرشته نجات سر می‌رسد، ولی وساطت او هم مقبول نمی‌افتد و رضايي چوبش را می‌خورد و شعر خواندن سر کلاس همان معلم انشا هم آن روز به حال دلش افاقه نمی‌کند.

بچه‌ای که اساسا این‌کاره نبود

ابروهای پرپشت و سیاهی داشت و چشم‌هایش به قرمزی می‌زد. من اصلا اهل این حرف‌ها نبودم و مظلوم‌تر و بی‌زبان‌تر از آن بودم که بخواهم از خودم دفاعی بکنم. بچه اول خانواده بودم و مادرم هم معلم بود. کلاس اول را هم قبلا با دوست و همکار مادرم که خاله صدایش می‌زدم تجربه کرده بودم، قبل از این که نوبت مدرسه رفتنم شود. تقصیر من نبود که بغل دستی‌ام مداد نداشت و می‌گفت مدادش گم شده. کیف‌هایمان را که گشتند، از بین پنج شش مداد اضافی که مادرم توی کیفم گذاشته بود یکی شبیه مداد رفیق بغل دستی درآمد.

اگر مدادش بر خلاف قانون مدادها با تراشیدن بلندتر می‌شد، شاید می‌شد مداد من مال او باشد. اما مال او کوتاه‌تر بود و من هم اساسا این‌کاره نبودم. ولی معلم خشمگین من که خدا رحمتش کند من را روانه دفتر مدرسه کرد برای تنبیه شدن. خوشبختانه ناظم نبود و قسر در رفتم. بعد هم از طرف مادرم پیغام و پسغام که اشتباه شده و این بچه را اصلا چه به این حرف‌ها. چند روز بعد از هولم که مدرسه دیر نشود، هیچ کدام از مدادهایم را با خودم نبردم، کلی معلم محترم سرکوفتم زد و مدادهای قد و نیم قد هر روزم را به رخم کشید.

يكي از دوستانم كه امروز تصویرگر و کاریکاتوریست بنامی است، از آنجایی که خودش هم معلم است، از معلم کلاس اولش، که به قول خودش اگر تقسیم نقشی در کار بود، نقش اشقیا بیشتر برازنده‌اش بوده تا اولیا، با احتیاط یاد می‌کند که مبادا از طرف شاگردهایش برگردد به خودش. هر چند معتقد است برخلاف ظاهر خشنش مرد نازنینی بوده و خدا رحمتش کند.

خاطرات قدیمی دوران مدرسه

وقتی قلدرها ساکت می‌شوند

وقتی می‌بیند سه تا برادر قلدر مدرسه که امان بچه‌ها و حتی مدیر و ناظم را بریده‌اند، توی آن روز برفی ریخته‌اند سر رفیقش و کتکش می‌زنند، تاب نمی‌آورد. چوب فراش مدرسه را برمی‌دارد و پسر روستایی که هزار کار با چوب ازش برمی‌آید، دمار از روزگار لات و لوت‌های مدرسه در می‌آورد و دل جماعتی را شاد می‌کند. همان جماعتی که به خاطر لهجه‌اش مسخره‌اش می‌کردند و تحویلش نمی‌گرفتند. او وقتی به شهر می‌آید، با سواد مکتب‌خانه‌ای کلاس سوم قبول می‌شود.

بعد از این‌که سه برادر زورگوی مدرسه را سر جایشان می‌نشاند، کلی عزیز می‌شود و ناظم هم آن روز به جای این‌که تنبیهش کند، بر خلاف انتظارش از او تشکر و قدردانی می‌کند. تا آنجایی که وقتی پسر قهرمان روستایی ما یک روزی که برف حسابی راه‌ها را بسته بود، دیر به مدرسه می‌رسد و معاون با ترکه می‌افتد به جان دست‌های کار کرده و مقاومش و کلی حرص می‌خورد از این‌که چرا اشک این بچه درنمی‌آید، ناظم سر می‌رسد، چوب را از دست معاون می‌گیرد و اخمی می‌کند به معاون و چشم‌غره‌ای لابد.

عصرهای مدرسه، عصر یخبندان

آن‌قدرها بچه درس‌خوانی نبودم. جزو بچه‌های خیلی تخس بودم و هر روز هم پدر و مادرم را می‌خواستند. البته حالا که گاهی به گذشته‌ها برمی‌گردم، می‌بینم زیاد هم گناهی نداشته‌ام. سیستم آموزشی طوری بود و هست که خیلی از بچه‌ها را فراری می‌دهد.

ما از صبح تا بعدازظهر ساعت سه یا چهار کلاس داشتیم و بعد هم که برمی‌گشتیم خانه، معلم لطف کرده بود و کلی تکلیف به ما داده بود. واقعا دیگر هیچ علاقه‌ای هم برای بچه‌ها می‌ماند؟ البته در این میان بودند دانش‌آموزانی که خیلی مکانیکی بار آمده بودند و خوب درس‌خوان هم بودند.

شنیده‌ام و دیده‌ام که حالا بدتر هم شده. گاهی بچه‌های اقوام و آشنا را دیده‌ام که وقتی عصر از مدرسه برگشته‌اند، تا ساعت‌ها مشغول نوشتن تکلیف‌هایشان بوده‌اند. من به هیچ عنوان به چنین سیستم آموزشی اعتقاد ندارم. سیستمی که به دنبال به وجود آوردن هیچ خلاقیتی نیست، جز تکالیفی که به گمان من پشیزی ارزش ندارند.

به یاد ندارم در طول دوران تحصیلم، از دبستان بگیرید تا راهنمایی و دبیرستان، که خنده یا حتی لبخند یکی از معلم‌های ریاضیات، جبر، مثلثات یا شیمی‌را دیده باشم. به گمان من باید اول برای آن معلم‌ها کلاس روان‌شناسی می‌گذاشتند. روش برخورد با دانش‌آموز را یاد می‌دادند. اینها مشکلات عمده‌ای است که در نظام آموزشی ما وجود دارد.

یادم می‌آید کلاس دوم یا سوم دبیرستان معلم جبر و مثلثاتی داشتیم که جوان هم بود. هنوز قیافه‌اش را به‌وضوح به خاطر دارم. می‌رفت پشت کلاس و بعد راه می‌افتاد به طرف تخته و ناگهان دستش را روی شانه کسی می‌گذاشت و بلند فریاد می‌کشید که «برید پای تابلو!» درست روزی که من درس نخوانده بودم، از پشت کلاس راه افتاد. من سرم را انداخته بودم زیر و آرزو می‌کردم سراغ من نیاید. اما یک‌دفعه دستش را روی شانه‌ام حس کردم و بعد فریادش را که گفت: «برید پای تابلو!»

از ترس طوری فریاد کشیدم که گفت: «خیلی خوب. خیلی خوب. بشینید.»

همین نشان می‌دهد که برخورد معلم‌ها با دانش آموزان چگونه بوده و هست. حالا را نمی‌دانم، ولی در دوره ما معلم‌هایی بودند که دست بزن هم داشتند. در دوران دبیرستان ناظمی داشتیم که بچه‌هایی را که به قول خودش شیطنت می‌کردند، می‌برد توی سالن مدرسه و ترکه خیسی را محکم کف دستشان می‌زد. معروف بود که می‌گفتند همه حداقل یک بار از ترکه‌های او خورده‌اند. یک بار مرا و چند نفر دیگر را برد. یادم نیست کاری کرده بودم یا نه، ‌اما چند تا از آن ترکه‌ها خوردم.

بازی صفر و زندگی

روزی روزگاری دختری که همه زندگی‌اش از دبستان بگیر تا دانشگاه بچه درس‌خوان بوده و شاگرد اول و معلم‌ها هم از گل نازک‌تر بهش نمی‌گفتند و به خاطر همین خاری بوده توی چشم بچه‌های درس‌نخوان کلاس، اولین صفر زندگی‌اش مثل یک حلقه اشک می‌افتد وسط کارنامه‌اش. وصله ناجوری بین ردیف بیست‌ها. دیر می‌رسد سر کلاس آمار و استاد هم حتما چپ چپ نگاهش می‌کند که این چه وقت آمدن است خانم محترم؟ او هم توضیح می‌دهد که تمرین تئاتر بوده برای جشنواره فجر.

قیافه استاد هم درهم می‌رود و دستش می‌چرخد و یک دایره ریزه می‌گذارد جلوی اسم دانشجو که تئاتر مطربی است و دانشجوی ارشد روان‌شناسی را چه به مطربی و کسی که نمی‌فهمد روان‌شناسی با تئاتر و قرتی بازی جور در نمی‌آید، حقش است صفر بگیرد.

هر چقدر هم، هم‌کلاسی‌ها اعتراض می‌کنند، افاقه نمی‌کند. مرغ استاد روی همان یک پایش می‌ایستد و کوتاه بیا هم نیست. دانشجو هم عذرخواهی نمی‌کند و جفت پاهایش را محکم می‌کند توی همان یک لنگه کفش تئاتر. اگر بخواهیم توی زندگی اين دوستمان دنبال یک نقطه عطف بگردیم، همین دایره ریزه است که اسمش را گذاشته «صفر دکتر هومن». بین فوق لیسانس و امتحان دکترایش هفت سال فاصله می‌افتد. و دوست همیشه نمونه و ساکت و بی‌زبانمان می‌شود كسي كه امروز خيلي به درد هموطنانش مي‌خورد و به آنها خدمت مي‌كند.

توی کودکی‌هایش که سرک می‌کشیم دبستانش می‌خورد به سال‌های نزدیک انقلاب، با برادرش که یک سال از او بزرگ‌تر بوده هم‌کلاس می‌شود که مواظبش باشد. برادر بیچاره که توی همان روزهای اول مدرسه از بچه‌های بزرگ‌تر سر ناخن‌های کوتاه نشده و انداختن پوست موز کف حیاط کتک می‌خورد، روز پنچم فراری می‌شود و خواهر هم به دنبالش و در نتیجه هر دو به خاطر فرار تنبیه می‌شوند و می‌ایستند کنار تخته سیاه.

انقلاب که می‌شود، خواهر می‌ماند و یک صندلی تکی که بچه‌ها زنگ‌های تفریح گم و گورش می‌کردند و او مجبور بوده هر بار دنبالش بگردد. بس که نور چشم معلم‌ها بوده و بچه‌ها از چنگ زدن و کتک زدن و آزار و اذیت بچه درس‌خوان کلاس ابایی نداشتند. با این حال هنوز هم بعد از سال‌ها توی خاطر معلم‌هایش مانده.

بچه شیطونی بودم و هنوز هم هستم

من توی خانواده‌ای بزرگ شدم که فقط با ترکه و فلک و این صحبت‌ها من را بزرگ کردند؛ بس که شلوغ می‌کردم. توی مدرسه هم همین طور برنامه تنبیه بود. انشا را خیلی دوست داشتم و نمره خوبی از این درس می‌گرفتم. برای همین هم برای بقیه بچه‌ها که ضعیف‌تر بودند، می‌نوشتم.

آنها هم توی درس‌های دیگر جبران می‌کردند. می‌شد که مثلا توی یک کلاس 30 نفره، 15 تا انشا بنویسم یک‌جور که از زبان خودم نباشد و با هم فرق کنند و یک معلمی‌داشتیم که خیلی اهل فضل بود. داستان انشا نوشتن‌هایم را فهمید. به همه انشاهایی که نوشته بودم، نمره داد الا به نوشته خودم. همیشه آدم‌های هوشمند را دوست داشته‌ام و خودم را مدیون آن معلم می‌دانم. اما نمی‌شد ننویسم. باز هم به جای بقیه نوشتم.

بازدید:398675

رتبه مقاله درگوگل:3.5-Stars

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *