داستان عکس‌بازی با شمس‌العماره

داستان عکس‌بازی با شمس‌العماره

داستان عکس‌بازی با شمس‌العماره 

عکس‌های کمی قدیمی‌تر و عکس‌های خیلی قدیمی. داستان این مقاله، قصه یک عکس تابستانی است، تابستانی قبل از جشن قران، در باغ کاخ گلستان امروز و حیاط ارگ آنروزگار، روبه‌روی شمس‌العماره و کنار راه باریک مصفای سرسبزی که گمانم برای همه صاحبانش منحوس بوده است، حتی آنها که ارث و میراث پدری‌شان را غصب کردند و به جای زمین باد هوا تحویلشان دادند و به جای جواب تو سری‌شان زدند، این مال خوردن ندارد. از من می‌شنوید مال غصبی، مال یتیم، مال پیرزن بچه مرده، آدم سرش را روی بالش چطور بگذارد و نمازش کجای این خانه نماز بشود خدا می‌داند. به هرحال بعد از تقریبا 140 سال دیگر می‌شود توی آن عمارت بالا و پایین رفت، زیر ساعتش نشست و توی آینه‌هایش خندید و خیالش راحت بود که نحسی‌اش یقه‌ات را نمی‌گیرد. همه اینها را نوشتم که بگویم رفتم شمس‌العماره، عکس گرفتم، خیال بافتم، اين مقاله را نوشتم و سر آخر دلم نیامد نگویم که روحش را دیدم، میرزا رضای کرمانی را که بعد از این همه سال هنوز تپانچه داشت و عهد کرده بود ریشه ظلم بخشکاند و پشت سر روح ناصرالدین شاه می‌آمد و چشمش دو کاسه پر اشک بود. خودش است ناصرالدین شاه، در حال قدم زدن، شاید توی باغ شمس‌العماره که وقتی علمش کرد، آن هم روی زمین‌های غصبی یا به زور خریده از اهالی ارگ، دیگر خیالش تخت شد.

هرچه بود دوستعلی خان نظام‌الدوله معیرالممالک، پدر داماد شاه کلی بابت این بنا ضرر کرده بود تا میخش را بزند و روبه‌روی میرزا حسین‌خان سپهسالار، وزیر اصلاح طلب بایستد که؛ هی دیدی ساختمش و بعد هم لابد باقی عمرش را در آرامش زیست کند از سر عزیز شدنش. گرچه از حق نگذریم بود و نبودش بنای بلند شاهانه بود به تقلید از اروپاییان با ساعت و آینه‌کاری و کلاه فرنگی و بخاری دیواری که هم دل شاه را خوش می‌کرد هم به قول اعتمادالسلطنه همدم شاه، قشنگ‌ترین عمارت شهر بود و توی چشم سفیران و کنسول‌ها اعتبارمان را تومنی چند زار بالا می‌برد. از آن طرف هم شاید برای بانیانش نه دعا و نفرین مالکان زمین‌های اطراف مهم بود، نه داستان‌های منحوس‌بودن عمارت و نه زحمت آن ساعتی که وقتی می‌نواخت به قول نویسنده کتاب تهران قدیم خواب فرسخ‌ها آن‌طرف‌تر را هم می‌آشفت. یا آن داستان ترسناک جغد‌هایی که در ساعت خانه، لانه‌ای داشتند و هرازگاهی به دلیلی سروکله‌شان پیدا می‌شد که نحسی بیاورند و اخلاق شاه را سگی کنند و اوقات حرمخانه را ناخوش، همین هم بود که انیس‌الدوله گربه‌ها را این طرف و آن طرف ول می‌کرد و با بوف جماعت سر لج داشت و ملیجک بالای عمارت توپ در می‌کرد و اعتمادالسلطنه می‌نوشت که آی جماعت بدانید که این همان «عمارت شمس‌العماره است که بسیار مرتفع و از بناهای بسیار عالی این دولت جاوید شوکت می‌باشد. تالارهای آینه و ستون‌های بلند و بزرگ از مرمر و ازاره و پله‌ها نیز کلا از مرمر و مراتب زیادی بالای عمارت دارد. 40 ذرع (35 متر) ارتفاع این عمارت است و دو برج دارد با یک مهتابی که روی برج‌ها نشیمن عالی ساخته‌اند. برای تفریح، وقتی که بالای آن برج‌ها می‌روند، شهر طهران و اطراف و کوه‌ها و صحراها کاملا پیدا و چشم‌انداز بسیار خوب دارد، در کمال خوبی می‌توان دید حتی همه دره‌ها و آبشارهای کوه‌ها پیداست و در این عمارت هم از اسباب و اشیای نفیسه بسیار است و ساعت بزرگی در بالای این عمارت می‌باشد که صدای زنگ آن در اکثر مواضع شهر شنیده می‌شود.»

از این طرف هم شاه ذوق می‌کرد، لابد از خواندن روزنامه ایرانش و در همان 1294 قمری که سنگ روی سنگ بند نبود، می‌داد خلعت بفرستند به خانه اعتمادالسلطنه و شانه نقره‌نشانی و چه می‌دانم بره چاق و پرواری و رضایتش را به‌دست آورند و بعد هم لابد دوباره خودش لخ‌لخ‌کنان در عمارت ارگ تهران می‌چرخید و آلبالوی سر درخت سق می‌زد و روبه‌روی شمس‌العماره بساط فتوغرافش را به پا می‌کرد و فتوغرافی می‌انداخت با سرداری مخصوص و به طومار بالا بلند مراسم جشن قرانش پفی می‌کرد که بیشترش را مثل همان 40 هزار تومانی که روی دست معیرالممالک ماند و نداد، زیر سبیلی در می‌کرد تا این مراسم بی‌مزه سالانه بیاید و برود و آن نحسی که منجم‌باشی پیش‌گویی کرده بود از بیخ گوشش رد شود. بعد هم دوباره خودش بماند و حیاط مصفا و زنان ریز و درشتش و چه می‌دانم گربه‌های چاق و بُراق و البته همان ملیجکش، که دیگر مردی شده بود برای خودش و داماد شاه بود و خانه‌ای داشت و سرداری می‌پوشید و اسم و رسمی داشت بی‌خودی که به محض تیر خوردن شاه درست در شب جشن قران، از دستش در آوردند و به جایش همان آفتابه ارثی‌اش را به دستش دادند.

 انگار نه انگار که تا دیروزش از پسران شاه بالاتر می‌نشسته و به همه اَخ و تُف داشته و حیف کلمه‌ای بوده خارج از دایره لغاتش، حیف، راستی چه شد آن عکسی که ناصرالدین‌شاه با لباس شیک و پر یراق و مدال گرفت، همان لباس زردوز که فردا شبش کفنش شد و به قول ظهیرالدوله – آن یکی دامادش که مشروطه‌خواه بود و مترقی – با چه آرزوها دوخته شد که کفن شاهی بشود، همان شاهی که عین گدایی تلقین شد و ندانست گربه ببری‌اش را زن‌های حرم توی چاه انداختند، یا ملیجک، آن پسر خوانده بی‌ریخت و شنگولش را همان دخترعزیز نازی‌اش از خانه بیرونش انداخت تا سرحوصله زن نوکرش شود، و آن شمس‌العماره‌اش که خانه از مابهتران بود و عمارت خاصه و اولین چراغ شهری جلوی درش علم شده بود، به وقت آمدن شاه بعدی چه تاریک شد و تاریک هم ماند. خب، آمدند و گرفتند و نشستند و بعد انگاری بیرقشان با نوک کلاغ مشروطه پاره شد. توی قحطی و هرکی هرکی بعد از جنگ اول با گوشت عوضی گرفته شد و خوراک حیوانات شد… چه می‌دانم، حالا تو بیا و راست و حسینی سینه سپر کن و این آخری را جواب بده و بگو چه شد واقعا آن عمارت کلاه فرنگی‌اش که بساط قلیان و چایی‌اش بود و خلوتش که انیس اجازه رفتن داشت و همین انیس روز قبل قران التماسش کرد به نرفتن از این خلوت و به گوشش نرفت، بعد هم بلند شد و با دبدبه رفت زیارت شاه عبدالعظیم و همان جا میرزا رضای زخم خورده، تفنگ قراضه را به سینه‌اش گرفت و به قولی چنان تیر انداخت که اگر قراولی تیر به قلبی می‌انداخت این چنین به هدف نمی‌زد و بعد هم این چنین بی‌محاکمه سر دار نمی‌رفت و این چنین بی‌صدا دفن تاریخ نمی‌شد که حالا این جوری به وقت قدم زدن ظهرگاهی من توی کاخ گلستان سر از قبر بردارد و پشت شمس‌العماره روی نیمکتی کمر راست کند و دیالوگ‌های سلطان صاحب قرانِ علی حاتمی را هی بگوید و هی نیش به دلم بزند که:

داستان عکس‌بازی با شمس‌العماره 

 

«… آخر این گله‌های گوسفند شما، مرتع لازم دارند که چرا کنند تا شیرشان زیاد شود که هم به بچه‌های خود بدهند و هم شما بدوشید!…، نه این که متصل تا شیر دارند بدوشید، شیر که ندارند گوشت تنشان را ببرید! چرا باید یک آدم فقیر، زن منحصر به فرد خود را طلاق بدهد، ولی دیگران صدتاصدتا زن بگیرند؟!… نتیجه ظلم همین است که می‌بینید. همه اهل این شهر می‌دانند و جرئت نمی‌کنند بگویند و آن‌قدر آدم در دلش می‌ریزد که یک‌باره دیوانه می‌شود!…»

می‌گویند همین هم شد که میرزا رضا دیوانه شد، از طلاق خواهی زن نازنینش و از دست رفتن همه دار و ندار و خانواده‌اش که آن جور تا استانبول رفت که سید جمال را ببیند و چاره بخواهد و بعد برگشت و تپانچه عتیقه را از آدم ناشناسی گرفت و بستنی ممد ریش را خورد و صبح علی‌الطلوع رفت آدم بکشد و کشت. وقتی که مرد سرداری پوش مُرد، دیگر جغد‌های منحوس شمس‌العماره هم که سه روزی توی عمارت می‌پلکیدند رفتند پی کارشان و تا شهریور 1320 و در نیامدند و ندا ندادند و خاموش ماندند و عروسی تاج‌السلطنه نوجوان به هم خورد و پیش‌گویی منجم‌باشی با یک روز زود هنگامی درست از آب در آمد و انیس بیوه شد و دق کرد و گربه‌ها برای همیشه فراموش شدند و ملیجک دست از پا درازتر رفت توی بساط کامران میرزا پسر کوچک شاه و حیاط شمس‌العماره پر از آدم‌های جدید شد. آدم‌های جدیدش هم بالاخره عتیقه شدند و مردند و انگار این عکس، عکس ناصرالدین شاه پیر مثل روحی که توی حیاط بلغزد یادگار ماند برای همه‌شان و البته آن جمله سید جمال‌الدین اسدآبادی که به گوش میرزا رضا گفت و زندگی‌اش را دگرگون کرد و احوال آینه‌های شمس‌العماره به هم ریخت و توی اتاق‌های گوشواره‌اش میخ و بست دیوار شد و روی درخت‌های چنار انگار برگ شد و به دیوارها آجر که امروز وقتی منِ خاطره‌باز قدم می‌زنم و یادداشت می‌نویسم برای یک عکس این جور روی چشمم سنگینی می‌کند و به قلبم فرو می‌رود نیش نیشتر صدای سیدجمال که می‌گوید: «بدان، آن‌که ظلم ظالم عیان ببیند و ساکت بماند، در عقوبت ظالم شریک است.»

پیوست اول: «حاج میرزا حسین خان سپهسالار که با معیرالممالک مخالفت کرد، نهانی چندتن را بر آن گماشت تا صورت مخارج بنای مذبور را با دقت بر دارند و در آخر کار آن را برای مقابله با سیاهه تقدیمی معیر به‌دست شاه داد و ضربتی کاری به کار رقیب خود برد. پس از دو سال بنای شمس‌العماره به پایان رسید و مخارج آن از هر جهت با اثاثه و فرش و غیره به چهل هزار تومان بالغ گردید، روزی را جشن گرفتند و شاه رسما به عمارت مذبور آمد و حاج میرزا حسین خان هم برای مشاهده نتیجه نقشه خود حضور به هم رسانید. شعرا با مدیحه‌های آبدار مقدم خسروانه و میمنت بنای تازه را تبریک گفتند و شاه پس از بازدید اتاق‌ها و تمجید بسیار، رو به معیرالممالک نموده و گفت: فی‌الواقع بنای زیبا و باشکوهی است، ولی باید برای دولت گران تمام شده باشد. معیر عرض کرد: قربان برای چاکر گران تمام شد، زیرا بنا تقدیم خاک پای همایونی و طومار آن این است که از نظر مبارک می‌گذرد و گامی پیشتر نهاده صورت مخارج را به دست شاه می‌دهد، سلطان از شنیدن این سخن تغییر قیافه داده و بی‌اختیار نگاه خشمناک به حاج میرزا حسین خان افکند…»

 از نوشته‌جات دوستعلی‌خان معیر الممالک

پیوست دوم: «آمده‌ایم خدمت صدراعظم. تقریبا نیم ساعت از شب گذشته اسباب غسل حاضر شده بود… جسد شاه را که بر روی قالیچه گذارده بودند و دورش را همه شاهزادگان و وزرا گرفته بودند از اتاق بیرون آورده، بالای پله‌های بین دو ستون مرمر گذارده رفتند. برای رخت کندن هیچ کس نماند، جز محمد علی‌خان امین‌السلطنه صندوقدار شاه و غلامعلی امین همایون سرایدار باشی و جعفر قلی خان قاجار حاجب‌الدوله و شاهزاده حاج فریدون میرزا که چون پیرمرد و ریش سفید بود و هم رسم این است که سلاطین قاجار را باید قجر غسل بدهد و صدراعظم برای تغسیل حاضرش کرده بود و یک نفر آخوند و حاج حیدر خاصه تراش خود شاه و چند نفر سقای شاهی با دلوهای بلغار که در دست داشتند و من گفتم: «سبحان الله فاعتبرو ایا اولی الابصار». برادرجان! بیدار اول و آخر دنیا باش و ملتفت باش چه می‌گویم. آن چه نوشته و می‌نویسم خودم دیده‌ام. از جمله اخبار یحتمل الصدق و الکذب نیست و هیچ دروغ ندارد:‌ اول سقاها سنگفرش بین حوض بلور و پله‌ها را که کفشکن عامه بود چند دولچه آب ریختند، و شستند. بعد حاج امین‌السلطنه سرداری ماهوت سیاه الماس‌دوزی را که با هزار آرزو برای پوشیدن در مهمانی‌های جشن دوخته بود و تازه تمام شده بود، از تن شاه به در کرد، لااله‌الاالله! تمام رخت‌های شاه را کند. پیراهن شاه نصفش به طوری خونی بود که سفیدی آن اصلا پیدا نبود.

همچو دست قضا مهر زده بود که اگر شخصی می‌خواست قراول برود و در کمال دقت قلب را بزند، یقینا آن طور نمی‌زد. جسم شاه را لخت از بالای پله‌ها آوردند، بر آن زمین که گفتم سقاها شستند، گذاشتند. خیلی خیلی سفید و چاق معتدل. ریشش را هم همان روز صبح برای رفتن به حضرت عبدالعظیم در همین مکان، حاج حیدر خاصه تراش،  تراشیده بود. دیدن زخم شاه که سرخ و خونی بود، در آن بدن خیلی سفید بی‌عیب چشم را بی‌اندازه متألم می‌کرد. آن آخوندی که آرزو می‌کرد تا در راهی که شاه عبور می‌کند، او را بگذارند بایستد، خیلی نزدیک سر شاه با کفش ایستاده و محض احتیاط از ترشح، عبا و رخت‌هایش را جمع کرده بریز بغل زده، به سقاها امر می‌کرد که به ریز و خودش به آواز بلند می‌گفت:‌ «به نیت طرف راست» و حاج حیدر خاصه تراش جسم شاه را از طرف راست می‌غلتاند به طرف چپ و یک سقا دولچه بلغاری آب می‌ریخت. خلاصه به طوری که یک گدایی را برحسب قانون و حکم پیغمبر(ص) غسل می‌دهند، شاهنشاه مقتدر ممالک محروسه ایران را غسل دادند. عجیب‌تر آن که به قدر قیمت یک کفن هم از آن‌چه خودش را مالک بر آن می‌دانست، حق نداشت. کفن عضدالملک را آوردند شاه را کفن کردند… الملک ِلله الواحد القهار و هو الحی الذی لایموت…

خاطرات و اسناد ظهیرالدوله داماد شاه و همسر ملکه ایران، همان عمه محمدعلی‌شاه

بازدید:456231

رتبه مقاله درگوگل : Google4

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *