ساکنان سرزمینی کوچک

ساکنان سرزمینی کوچک

ساکنان سرزمینی کوچک 

ما پشت فرمان ماشین که می‌نشینیم، خیلی واقعی‌تریم. خیلی عریان‌تر و بی‌ریاتریم. دیگر اهل تعارف نیستیم، بفرما نمی‌زنیم و آداب به‌جا نمی‌آوریم. ماشین، قلمرو حکمرانی کوچکی است که نشان می‌دهد من و شما، همین آدم‌های ساده و معمولی، اگر روزی حکمران ولایتی و قدر قدرت ایالتی بشویم، با زیردستانمان چه می‌کنیم. راننده‌ها و تاکسی‌ران‌ها، حاکمان این سرزمین‌های کوچک سیارند. و هر ماشین، خود، از ساکنان سرزمین ماشین‌هاست، با قواعد مخصوصش و بی‌قانونی‌های خاصش. تاكسي‌ها چي؟ راننده‌هاي تاكسي چه؟ البته خواهشا هيچ‌گاه در مورد اين عزيزان فكر بد نكنيد، زيرا اينها كساني هستند كه ساعات زيادي را در خيابان‌ها مي‌گردند و با زحمت زياد مسافران را جابه‌جا مي‌كنند و گاهي ديده‌ايد و مشاهده كرده‌ايد كه در خيابان‌هاي خلوت و در خيلي از اتوبان‌ها چطور مثل يك سفير نجات به سراغ افراد مختلف مي‌روند و آنها را به مقصد مي‌رسانند. اينهايي كه ساعات زيادي را با وجود گرما و سرماي زياد در خيابان‌هاي شلوغ شهر مي‌چرخند و به دنبال يك روزي حلال مي‌گردند.

بوق ممتد

این‌که بعضی‌ها رانندگی‌شان بر بوق زدن استوار است، بحث علیحده و جداگانه‌ای است. اما بوق ممتد، بوق‌های عصبی فریادگونه، یک فحش مکانیزه غیرقابل پیگرد است. گاهی حتی سربه‌زیرترین ما آدم‌های موجه و مردم‌دار، برای دو متر جلوتر رفتن توی ترافیک بی‌انتها، دستمان را ممتد و پرفشار روی بوق می‌گذاریم. مایی که وقتی توی تاکسی می‌نشینیم با راننده بدفرمان قانون‌گریز رودربایستی می‌کنیم و تمام راه، سبقت‌های نابجا، فحش‌های زیر لبش به بقیه راننده‌ها، ورود ممنوع رفتن‌ها، ویراژ دادن‌ها و لایی کشیدن‌هایش را به روی خودمان نمی‌آوریم و مقهور هیمنه حکمران آن سرزمین کوچک آهنین، زبان به دهان می‌گیریم، مایی که خطای تاکسیرانِ خاطی را زیرسبیلی رد می‌کنیم، چون خودمان زودتر می‌رسیم یا چون نمی‌ارزد، بقیه راه، خلقمان با هم تنگ باشد و ترجیح می‌دهیم خونمان را کثیف نکنیم، همین ما، پشت فرمان که می‌نشینیم، معترضانه بوق ممتد می‌زنیم. بوق هشدار و بهوش باش است، بوق ممتد اما، فحش و فریاد و تحقیر است.

منبعد گوش تیز کنید و بشنوید که چه تعداد حیرت‌آوری از رانندگان هم‌شهری و هم‌وطن، چه بی‌محابا بوق ممتد می‌زنند. معمولا هم هدف، به هوش کردن و اخطار دادن به خودروهای دیگر نیست. برای این کار، یک بوق کوتاه کم‌صدا هم کافی است، ولی ممتد و کشدار و بی‌محابایش، یعنی که من بیش از تو می‌فهمم، من تحقیرت می‌کنم و تو را سزاوار فحش و فریاد و فضیحت می‌دانم.

ما پشت فرمان واقعی‌تریم. وقتی پشت فرمان می‌نشینیم، همیشه از کنار هم می‌گذریم. کسی نمی‌ماند که کارمان را به رویمان بیاورد. توی سیل آهن‌پاره‌های متحرک گم می‌شویم. کسی نیست که هر روز با انگشت نشانمان بدهد. توی سیل گذرای انبوه، انگشت‌نما نمی‌شویم. پس اگر ادب و آدابمان ساختگی باشد، اگر تعارف و مرام و محبتمان تظاهر باشد، اگر مهربانی می‌کنیم که بگویند مهربانیم، ما هم از آن گروهیم که فرصت پشت فرمان را برای بروز و ظهور واقعیتمان از دست نمی‌دهیم؛ بوق ممتد می‌زنیم و تحقیر می‌کنیم و از کنار هم می‌گذریم…

تبختر

تبختر ما پشت فرمان گل می‌کند. چندی است که به طرز حیرت‌آور و حزن‌انگیزی تفرعن را در نگاه راننده‌های زیادی می‌شود خواند. این به مدل ماشین یا گرانی و ارزانی‌اش ربطی ندارد. این تبختر و تفرعن حاصل ترکیب ما آدم‌های ضعیف و خودمحور و از خود سپاس‌گزار است با تکنولوژی.

وقتی توی آن اتاقک آهنی می‌نشینیم و فرمان را به دست می‌گیریم، قدرت ماشین را، مزایای تکنولوژی را، به پای خودمان می‌نویسیم. خودمان را فریب می‌دهیم، اما ناگزیر و کودکانه، آن می‌شویم که سال‌ها نهان کرده‌ایم. همانی که سال‌ها در پس لبخندها در پس تعارف‌ها و تظاهرها از هم پوشانده‌ایم و مخفی کرده‌ایم.

پشت فرمان، زمانی که ساکن سرزمین خودروهای روانیم، یادمان می‌رود که بگوییم «حق تقدم با ماست»، می‌گوییم: «راه مالِ من است» یادمان می‌رود که همه متفق‌اند که به مقصد برسند، کسی عمد ندارد راه ما را ببندد یا سرعت ما را بگیرد. همه دوست دارند دست فرمان خوبی داشته باشند. اصلا همه یک زمانی آرزو داشته‌اند خلبان بشوند؛ راننده که سهل است. اما توان هر کسی قدر و حدودی دارد.

یکی بهتر می‌راند، یکی دشوارتر، یکی کندتر… همه متفق نشده‌اند که من و شما را حرص بدهند و از کار و زندگی بیندازند. پشت فرمان هر کدام از این اتاقک‌های آهنین، همان مرد یا زنی نشسته که شما صندلی‌تان را در مهمانی به او تعارف می‌کنید. همان که تحفه‌ای برایش می‌برید و می‌گویید: «ناقابل است.» همان که توی کوچه می‌بینید و «سلام» می‌رساند و شما «بزرگی‌اش» را می‌رسانید. پس چرا حالا دستت را از روی بوق برنمی‌داری؟

لطفا مزاحم چراغ جادو نشوید!

عصر ما، عصر انقلاب الکترونیک است. عصر شتاب‌زدگی، عصر اینترنت و ماهواره و لابیرنت شبکه‌های اجتماعی. عصر شهرهای بزرگ با آسمان‌خراش‌های کج‌ومعوج و زندگی‌های ماشینی. هرچه پیشتر می‌رویم، تغییرات هم بیشتر می‌شوند و در این میان، دنیای گل و بلبل ادبیات هم از این تغییرات مستثنی نیست.

چرا می‌گویم مستثنی نیست؟ دلیلش خیلی ساده است. به نظرتان کل تاریخ ادبیات ایران را بگردید، چند نفر مثل فردوسی، سعدی، حافظ یا مولوی پیدا می‌کنید؟ چند نفر می‌شوند شاملو، اخوان، سهراب یا مثلا فروغ؟

چرا راه دور برویم، همین حافظ؛ از همه هم مشهور‌تر. چه در ایران، چه در خارج از ایران. کتابخانه‌هایمان را پر کرده‌ایم با دیوان غزلیاتش. (چه می‌خواهید از جان حافظ که وقت و بی‌وقت، پای شاخه نبات را می‌کشید وسط و تند و تند به دیوانش تفأل می‌زنید؟) فکر می‌کنید مثل حافظ پیدا می‌شود کسی که در غزل‌هایش جمع اضداد بکند طوری‌که، هزار مدل بشود شعر‌هایش را تفسیر کرد؟ کجا دوباره سعدی‌ای، که غزل‌های عاشقانه‌اش یک سروگردن از غزل‌های حافظ بالا‌تر است، پیدا می‌شود؟ (داد و بیداد سر غزل‌های حافظ و سعدی راه نیندازید، به چیزی که نوشتم ایمان دارم.) حتما پیش خودتان می‌گویید چه دل خوشی دارد که سنگ حافظ و سعدی را به سینه می‌کوبد، دل خوش سیری چند؟

پُربیراه هم نمی‌گویید. اما، بد نیست بدانید بعد از عصر صفویه با افول ادبیات ایران، نهضتی شکل گرفت به اسم «نهضت بازگشت» که کارش تقلید از قصیده‌سرایی به سبک شاعران کهن خراسانی، مثل رودکی و فردوسی؛ و غزل‌سرایی به سبک شاعران عِراقی، مثل سعدی و حافظ بود. هرچند آن‌ها کجا و این ‌مقلدان کجا. یا کم نبودند کسانی که از سهراب، اخوان و شاملو تقلید کردند. اما، این مقلدان هم آن‌چنان در کار خود موفق نبودند و گاهی هم به بیراهه رفته‌اند. فرق اخوان یا شاملو با مقلدانشان این بود که ادبیات کهن را خوب خوانده بودند و حاصل تحولات ادبی و فرهنگی زمانه خود بودند.

البته شاید حق با شما هم باشد، حافظ و سعدی دیگر تکرار نمی‌شوند؛ چون ما حوصله‌مان نمی‌کشد عکس رخ یار را در میناب ببینیم یا مثل سعدی وقتی معشوقش از در وارد می‌شود، از خود به در شویم. ما طالب مضامین تازه‌تری هستیم. مفاهیمی نو‌تر. شاید حتی نو‌تر از شعرهای سهراب و زبان شاملو و غم‌های فروغ. هرچند بد نیست یک جوال‌دوز هم به خودمان بزنیم که نه سیخ بسوزد، نه کباب. کداممان حاضریم مثل فردوسی 30 سال رنج بکشیم؟ یا کداممان می‌توانیم مثل سعدی و حافظ به بیشتر دانش‌های زمانه‌مان احاطه داشته باشیم؟ یا حاضریم در آثار گذشتگان و ادبیات کهن تحقیق و تفحص کنیم تا بشویم یکی مثل اخوان یا شاملو یا سهراب یا فروغ (آرزو که بر جوانان عیب نیست، خودتان را دست کم نگیرید.)

شتاب‌زدگی و بی‌حوصلگی و تنبلی دنیای حاضر و تغییر سلیقه و بینش و نوگرایی را هم که پیراهن عثمان بکنیم، باز ادبیاتمان سنگین‌وزن نیست. نه این‌که منکر خوب‌هایشان باشیم که هم و غمشان اعتلای ادبیات ایران است. اما، قحطی اگر نگوییم، کمبود کلمه خوبی برای توصیف دنیای این ‌روزهای ادبیاتمان است. چقدر باید بگذرد تا دوباره سروکله غول‌ها پیدا شود؟ کاش چراغ جادو داشتیم.

غذا را از من بگیر، آش رشته‌ات را نه!

خوب شد ما دو روز اومدیم مرخصی، وگرنه این خونه بی‌غذا می‌موند با این حالشون! اولا یه تعارفی، تو خسته‌ای، تو سرباز طفلکی! می‌گفتن بعد فهرست خرید رو می‌گرفتن تو صورتم! الان دیگه سحریه نرفته پایین چپ چپ نگاه می‌کنن که یعنی: «پاشو ناپدید شو از جلو چشم برو خرید دیگه!»

آقا ما رفتیم خرید تو فکر این‌که: «حالا گشنیز کدوم بود؟ فرقش با جعفری چیه؟ اصلا چرا جعفری؟ آیا مخترع این سبزیه شخصی به نام جعفری بوده؟!» بودیم که دیدیم یعنی شنیدیم بعد دیدیم اس‌ام‌اس اومد که: «بعدازظهر خلوت باش، برنامه داریم!» ایرادی تو قضیه ندیدم که تو مرخصی به جز خرید، یه کار دیگه‌ام کرده باشم. پس در کسری از ثانیه هماهنگ شدیم با دوستان. همه چی آروم بود به جز این دو کیلو سبزی، که باید می‌بردم خونه.

نرسیده، داشتم می‌رفتم سر یخچال که یهو یادم اومد ای بابا روزه‌ام! اتفاقا رو همون یخچال برام یادداشت گذاشته بودن که: «داماد دایی بابا در نهایت تاثر و تاسف درگذشته! افطار رو حاضر کن تا بیایم.» اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که در نهایت تاسف و تاثرشون خب افطاری هم می‌دادن بهتون دیگه! ما هم به برنامه‌مون می‌رسیدیم!

ولی یادم اومد مثل این‌که امشب خود ما هم مهمون داریم و در همین جا بود که دنبال یه شونه می‌گشتم سر بذارم روش های‌های گریه کنم!

من آش رشته بپزم آخه؟ این چه اشتباهی بود بروز دادم تو آشپزخونه پادگان مسئول تقسیم غذام!؟

در همون لحظات ترجیح دادم به جای آن‌که پای دیگ بایستم به آش رشته فکر کنم، پاشم برم تو صف‌ آش وایسم به آش رشته فکر کنم! در رو باز کردم برم دنبال قضیه، دیدم اقدس خانم (همسایه روبه‌رویی‌مون) ایستاده مقابلم و لبخندی معنی‌دار می‌زنه! اسمش تو فهرست خرید یهو جلو چشمم اومد: «گرفتنِ جاروبرقی اقدس خانوم از تعمیرگاه!» خندیدم دیگه! کار دیگه‌ای به ذهنم نرسید! اقدس خانم پرسید کجا؟

و این شد که سبزی‌ها رو با خودش برد که پاک کنه و منم برم آش و جاروبرقی رو که مثلا یادم رفته بود، بگیرم! جا داشت زنگ بزنم به مهمون‌ها بگم ما داغداریم! داماد دایی بابامون در سن 96 سالگی مرده و کل قضیه رو کنسل کنم، ولی خب زشت بود و در ضمن اصلا نمی‌دونستم مهمونمون کیه!

تو راه به بچه‌ها زنگ زدم و جریان ریزگردی که به سرم شده براشون گفتم، ولی گفتن وایسا رسیدیم! و واقعا رسیدن. نزدیک غروب شده بود ما هنوز تو صف آش بودیم؛ البته جاروبرقی اقدس خانوم تو ماشین بود. با هر بدبختی که شد ته دیگ آش بهمون رسید. نفری دو کاسه گرفتیم اومدیم و من مدام بدوبیراه شنیدم که چرا به قابلمه اعتقاد ندارم و آیا واسه اون مهمونی می‌خواستم کف دستم آش ببرم؟! و این تا جلوی در ورودی خونه ادامه داشت، چون بیچاره‌ها مجبورشدن مسئولیت انتقال آش‌ها تا آشپزخانه ما رو به دوش بکشند!

هنوز کسی خونه نیومده بود! اما اقدس خانوم هم‌چنان لبخندزنان همراهی می‌کرد قضیه رو. پرسید نیومدن؟ و منم گفتم نه! دوباره پرسید مهمون داری؟ اشاره‌ای هم به دوست‌هام کرد که نشسته بودن تو خونه، گفتم دوست‌هامن. و اقدس خانوم خندید و دیگه رفت خونه‌شون.

در کل خوش گذشت. یعنی ما دیدیم نه خبری از مهمون شد نه از خانواده، ایرادی ندیدیم با دوستان آخر شبی یه سینما هم بریم. البته بعدش طی چشم غره‌ها و لب گزیدن‌هایی فهمیدم مهمونمون همون اقدس خانوم و خانواده بودند، خانواده بر اثر تالم و تاسفِ مرگ داماد دایی بابا، کلید رو فراموش کرده بودند و دقایقی پشت در سپری کردند و آخرشم با شرمندگی مهمون اقدس خانوم متبسم شدند تا من برسم… و این‌که جاروبرقیه کماکان خراب بوده است!

بازدید:410251

رتبه مقاله درگوگل:3.5-Stars

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *