علاقه به نامه نوشتن

علاقه به نامه نوشتن

علاقه به نامه نوشتن

از کودکی علاقه به نامه نوشتن داشتم؛ نامه به دوستانم، به افراد خانواده، به فامیلی که از هم دور بودیم، به کودکی که قرار بود در آینده پدرش باشم، به معلمم، به مدیرم، به رئیس جمهور، به… اسناد تمامشان هم موجود است. کپی‌ای که از همه این نامه‌ها برای خودم برمی‌داشتم و… بگذریم قرار است در اين مقاله شش نامه بنویسم برای شش نفر. برای شش اتفاق. برای شش چیز یا معجونی از همه این‌ها. نامه‌هایی از سر دل‌تنگی یا عصبانیت یا دل‌خوشی یا… شش نامه برای…

نامه 1: برای دی اکسید کربن

دی‌اکسید کربن عزیز سلام

اگر از حال ما می‌پرسی، در این هوای گرفته که حالی برایمان نمانده. از هوا و آلودگی‌اش نمی‌گویم، چون قرار است برای آن هم نامه‌ای بنویسم، به همین خاطر یک‌راست می‌روم سراغ اصل مطلب. تو چه دشمنی‌ای با این مردم بیچاره داری که هر سال زمستان می‌آیی سراغشان و عزیزانشان را از آن‌ها می‌گیری؟ مگر این مردم همان‌هایی نیستند که در تولید تو به هر نحوی مشارکت دارند؟ آدم باید با کسی که این‌گونه عاشقانه دوستش دارد این طور رفتار کند؟ دوست عزیز آخر حالا لوله بخاری بد جا زده شده یا خیلی‌ها به دلیل همان عشقی که گفتم وجود تو را نفی می‌کنند و فکر می‌کنند اصلا خطرناک نیستی و به سادگی از کنارت می‌گذرند، تو چرا هی خودت را به آن‌ها نشان می‌دهی؟ می‌خواهی قدرتت را به رخ چه کسی بکشی؟ آخر این رسم ادب و معرفت نیست‌ها برادر. حالا مردم از لوله آکاردئونی استفاده می‌کنند یا اتصالات را درست چک نمی‌کنند و به توصیه‌های آقای ایمنی هم گوش نمی‌کنند، تو چرا این‌قدر بی‌رحمانه اشتباهاتشان را به آن‌ها یادآوری می‌کنی؟!

دوستی می‌گفت شاید دلت برای آقای ایمنی در تلویزیون تنگ شده و این کارها را می‌کنی تا دوباره او را ببینی و… بگذریم حرف‌هایمان به درازا کشید. گفتم چند کلامی با تو درددل کنم شاید تو دست از سر این مردم برداری، وگرنه آن‌ها این‌قدر دوستت دارند که فکر نمی‌کنند می‌توانی این‌قدر کشنده باشی، وگرنه با این همه خبر و اطلاع‌رسانی امروز نباید کشته‌ای در این زمینه می‌داشتیم و…

نامه دوم: برف و کولاک

دوست عزیزم برف سلام. دلم برای دیدنت لک زده. یادش بخیر آن روزهایی که این‌قدر می‌باریدی که تا کمر توی برف می‌رفتیم. البته خب آن روزها کودکی بیش نبودیم، اما بزرگ‌ترها حداقلش تا زانو توی برف می‌رفتند به خدا. نمی‌دانم چه شد که با ما قهر کردی و این‌قدر کم پیدا شدی؟ تو بگو دل‌گیری‌ات از کجاست شاید توانستیم حلش کنیم. این‌طور که نمی‌شود یکهو بی‌خبر می‌گذاری می‌روی و ما را از دیدن روی چون ماهت محروم می‌کنی. آن‌وقت یک جاهایی این‌قدر کولاک می‌کنی که طی دو روز شش هزار نفر را گرفتار می‌کنی و کلی زحمت برای راهداری و هلال احمر و دیگران درست می‌کنی. ما چه‌کار کنیم تا دوباره برگردی؟ ببین دلمان برای درست کردن یک آدم برفی لک زده. اصلا اگر از ما خوشت نمی‌آید، این بچه‌ها و جوان‌های بیچاره چه گناهی کرده‌اند؟

این‌هایی که شاید تو را ندیده‌اند. این‌هایی که تعطیل شدن زمستانی‌شان به جای باریدن تو به خاطر ریزگردها و ذرات معلق و آلودگی هواست. تو را به خدا اگر ما را دوست نداری، لااقل به این‌ها فکر کن. بگذار آن‌ها هم خاطره‌ای با تو داشته باشند پس ذهنشان. از برف بازی و سر خوردن روی برف و آدم برفی درست کردن و سرمایی که بعد از باریدنت همه را مهربان‌تر از همیشه می‌کرد؛ حتی آن همسایه اخموی ما را که شاید سالی یک‌بار بیشتر جواب سلاممان را نمی‌داد و آن هم وقتی بود که تو می‌باریدی و می‌خواست برای فرار از لیز خوردن و رسیدن به محل کارش با ماشین ما هم‌سفر شود. حتی…

ارادتمند و مشتاق دیدار دوباره تو

نامه سوم: زباله

آدم دلش نمی‌خواهد به تو سلام هم بکند. چه بگویم برای آغاز که واقعا حرفی ندارم جز چند کلام که آن را هم مجبورم بگویم. در خبرها آمده بود که روزانه 45 هزار تن زباله در ایران تولید می‌شود که درصد ناچیزی از آن تفکیک و بازیافت می‌شود! تا حالا با خودت فکر کرده‌ای که با این روند پایداری سرزمینمان در چه خطر جدی‌ای افتاده است؟

البته تو هم بی‌تقصیری در این میان که خود مایی که تو را تولید می‌کنیم، مقصران اصلی هستیم و چون نمی‌توانیم این را قبول کنیم، خب چه دیواری کوتاه‌تر از تو. گردنت هم که حسابی بو گرفته! بگذریم. می‌گویند بعد از انقلاب صنعتی و از 40 سال پیش موضوع بازیافت در اکثر کشورهای در حال توسعه به یکی از دغدغه‌های اصلی برنامه‌ریزان تبدیل شد، به‌طوری که امروز بسیاری از کشورهای اروپایی همچون سوییس، اتریش و آلمان توانسته‌اند با برنامه‌های مشخص و کاربردی تا حد قابل توجهی از حجم زباله‌های خطرناک خود بکاهند.

اما ماجرا در کشور ما چگونه است؟ ما از یک سو با افزایش جمعیت روبه‌روییم و از سوی دیگر استفاده از منابع اولیه‌مان در اوج است که این زنگ خطری است که باید هرچه سریع‌تر با استفاده از برنامه‌های راهبردی و کلیدی برای رفع آن تلاش کرد. البته خنده‌ام می‌گیرد وقتی از راهبرد و کلید حرف می‌زنم. راستش اصلا بهتر بود به جای این‌که به تو نامه می‌نوشتم، به خودمان می‌نوشتم؛ مایی که وقتی یک محصول را می‌خریم، اصلا به ماجرای دفع زباله‌اش فکر نمی‌کنیم. یا مایی که اصلا دفع زباله و بازیافت برایمان معنایی ندارد و هر روز بیشتر از روز قبل زباله درست می‌کنیم. یا در کنار این حرف‌ها بد نبود به مسئولان شهری هم می‌نوشتم که راهکار درستی برای بازیافت زباله ندارند.

این را می‌شود به خوبی از نحوه جمع‌آوری زباله‌ها به صورت درهم و دفع آن دریافت. از… بگذریم اصلا همان بهتر که همه تقصیرها را به گردن بدبوی تو بیندازیم. ای زباله به درد نخور. ای آشغال…

نامه چهارم: بنزین و آلودگی هوا

خواستم برایت بنویسم، دیدم همه چیز تکراری است. دیدم می‌شود حرف‌هایی که بارها گفته‌ام و شنیده‌ای و اتفاقی هم از زدنشان نیفتاده. دیدم چند روز پیش یوسف رشیدی، مدیرعامل شرکت کنترل کیفیت هوای تهران، درباره تو چیزهایی به خبرگزاری مهر گفته که بهتر است آن‌ها را با هم مرور کنیم، هرچند که داستان او هم مثل داستان من و تو تکراری است و خیلی‌ها از شنیدنش حوصله‌شان سر می‌رود. «نمونه‌هایی از بنزین تولید داخل به منظور بررسی به یک مرکز پژوهشی در کشور آلمان فرستاده شده است. عدد اکتان بنزین‌های معمولی و سوپر تولید داخل به ترتیب 83 و 95 است در صورتی که استاندارد جهانی حداقل 95 است. عدد اکتان بنزین معمولی فاصله زیادی با استاندارد جهانی دارد.

میزان ترکیبات آروماتیک موجود در بنزین شامل بنزن، تولوئن و زایلین که موادی سرطان‌زا هستند، بر اساس استاندارد یورو 4 باید زیر یک درصد باشند که بر مبنای نتایج این آزمایش‌ در بنزین‌های داخلی دو تا سه درصد است.

از سوی دیگر خودروسازان داخلی ضریب تراکم باک خودروهای تولیدی خود را دست‌کاری می‌کنند و این فرآیند آلودگی هوا را تا 40 درصد افزایش می‌دهد. و…»

باز هم بگذریم که این گذشتن‌ها گاهی چقدر به ضررمان تمام مي‌شود و بايد با استنشاق هواي آلوده، با دستان خودمان به سمت بيماري‌هاي مختلف برويم و در سنين بالا حالش را ببريم…

نامه پنجم: امیرکبیر

سلام امیر جان، خوبی؟ می‌دانم حال و روز خوشی نداری. تا حدود زيادي دلیل ناخوشی‌ات را خوب می‌دانم. دلت از تخریب ذره ذره دارالفنون گرفته. همان جایی که همیشه می‌خواستی به‌عنوان یکی از برترین مدارس ایران پرورش‌دهنده مشاهیر، بزرگان و فرهیختگان باشد. حالا دارالفنون مانده بین میراث فرهنگی و آموزش و پرورش و دعواهایی که به‌سان گوشت قربانی بر سرش وجود دارد. دعواهایی که مانعی است برای مرمت ساختمان نیمه‌جانش که در این روزها بدجور به نفس‌نفس افتاده و صدای سینه‌اش از خس‌خس کردن هم گذشته است. این دارالفنون کجا و دارالفنون تو کجا.

حتی این روزها درِ آن به روی دوستداران میراث فرهنگی بسته است و نه می‌شود کاری برای مرمت آن کرد و نه نگاهی به این همه تاریخ و خاطره‌ای که در ذره‌ذره دیوارهای آن نهفته است، انداخت. از آن‌جایی که مالکیت آن برعهده وزارت آموزش و پرورش است، این مدرسه به انبار مرکز پژوهش و مطالعه این وزارتخانه تبدیل شده و یکی از سالن‌های مهم آن که سالن ورزش تختی و پوریای ولی بوده، متروکه است و…

بگذریم، می‌دانم حال خوشی نداری، اما لااقلش برایت بزرگداشت گرفته‌اند و دارند درباره‌ات حرف می‌زنند، هرچند که شاید دستاوردهایت را بی‌خیال شده‌اند. هر چند…

عزت زیاد – قربانت امیر جان

نامه ششم: به یک طوطی معترض

طوطی جان تو دیگر چرا اعتصاب غذا کردی؟! انگار خوشی زده زیر دلت دوست عزیز. حالا از جفتت دورت کرده‌اند که کرده‌اند، این‌که دیگر خودکشی کردن ندارد. حیوان هم این‌قدر بنده هوا و هوس! این‌قدر به این کارت ادامه دادی که کار را به دادگاه بنگلادش کشاندی و کلی آدم و رسانه را اسیر و عبیر خودت کردی. هرچند قاضی دادگاه هم درگیر شوی تبلیغاتی تو نشد و با حفظ استقلال رأی‌اش خوب جوابت را داد. حالا هر چقدر که دلت می‌خواهد اعتصاب غذا کن ببینم کجای دنیا را می‌گیری؟!

از جفت هم که خبری نیست و محکومی به تنهایی! تا تو باشی که هوس رسیدن به خواسته‌هایت با سروصدا کردن و تبلیغات منفی نداشته باشی. حالا آدم شدی یا باز می‌خواهی به اعتصابت ادامه دهی!

* داستان از این قرار است که عبدل ودود با دوست خود مشاجره و دعوا می‌کند. طوطی ماده او در کنار طوطی دوستش زندگی می‌کرد، اما بعد از دعوای پیش‌آمده، دو طوطی جور این نزاع را پرداخته و از هم جدا شدند. پرنسس (طوطی متعلق به ودود) از دوری جفت خود غمگین شده و دیگر غذا نمی‌خورد. اعتصاب غذای طوطی باعث شده تا عبدل ودود به دادگاه شکایت کرده تا شاید دو طوطی دوباره کنار هم قرار گیرند. اما قاضی هم گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبوده و بعد از اصرار صاحب طوطی نر، رأی داد که پرنسس و ودود باید جدایی را تحمل کنند!

***

اگر بمیری، می‌کشمت!

و در کوران تجربه‌ها، دانش تازه‌ای به دست می‌آید. پند و عبرت گرفتن، مایه هدایت است.

امام حسن عسگری(ع)

جنس بعضی بعضي از دوست داشتن‌ها از جنس «اگر بمیری، می‌کشمت!» است. مضحک به نظر می‌آید، اما نیست. دقیقا نوعی دوست داشتن است که معمولا دردسر زیادی دارد، ما فکر می‌کنیم کسی به دست خودش دارد می‌میرد و می‌خواهیم شدیدترین تهدید را بگوییم که دست از سر خودش بردارد. بنابراین می‌گوییم اگر بمیرد می‌کشیمش. مخاطب این جمله با شنیدن آن، پوزخندهایش را که بزند، می‌رسد به آن مرحله که می‌گوید: «بی‌خود کرده‌ای و که هستی که بخواهی مرا بکشی؟» یا «تو فهمت نمی‌رسد و اسم این مردن نیست که به خاطرش می‌خواهی مرا بکشی» و هزار کج‌فهمی دیگر. بهتر است این جنس دوست داشتن‌ها جایشان در آن گوری باشد که احتمالا گوشه هر دلی که عمری از آن گذشته باشد، وجود دارد. چون آدم‌ها صاحب اختیارند و از شنیدن افعال امری بیزارند. اما خب دل است، هرازچندگاه آوایی در آن طنین می‌اندازد و بین همه دفن‌شدگان گورستانش، این دوست داشتن‌ها را هم بیدار می‌کند.

فكر نمي‌كنم و هیچ بعید نیست اوضاع جوری پیش برود که این دوست‌داشتن‌ها که از گور بیرون آمده‌اند، در تمام وجودمان راه بیفتند و آن‌قدر راه بروند که آخر فریاد بزنیم: «اگر بمیری می‌کشمت». این دوست داشتن از جنس خیر است، اما پایش به دنیای بیرون دل که می‌رسد، هزار اسم خواهد گرفت، از جهل و سادگی بگیر تا بدخواهی و آزار.

نمی‌دانم. معادلات آدم‌ها پیچیده است یا چه می‌شود که چنین بلایی بر سر این جنس دوست داشتن می‌آید. مثلا همین بیچاره‌ای که موبایل به دست یک ساعت است روی نیمکت نشسته و بلند شده و قدم زده و فریاد کشیده و پچ‌پچ کرده و اشک ریخته و حالا گوشی را روی نیمکت انداخته کنارش و به روبه‌رویش زل زده، به جایی نامعلوم.

من داشتم قدم می‌زدم که تصادفی صدایش را شنیدم و بعد هم که تا آخرش را گوش کردم. ضرری که برایش ندارم، من هم مثل یکی از همین درخت‌های پارک! چه فرقی می‌کند؟

مرد جوانی است که حرفی از جنس همین «اگر بمیری، می‌کشمت»‌ها را به برادرش گفته است. برادرش هم یکی از همان کج‌فهمی‌ها را به خرج داده و حالا سابقه دعواهایشان از کودکی تا زمان حال به میان کشیده شده و این میان چیزی که از یاد رفته، آن خیرخواهی است که برادری از سر دوست داشتن به برادرش گفته است. دلم برای جوان که مبهوت روی نیمکت پهن شده، می‌سوزد. شاید بار اولش باشد که چنین چیزی را تجربه می‌کند. دلم می‌خواهد بروم کنارش بنشینم و بگویم که «سخت است، اما به فکر بزرگ کردن آن گور گوشه دل باش که از حالا به بعد خیلی چیزها را به جای گفتن باید در آن‌جا دفن کنی.»

اما مرد این پارک خلوت را پیدا کرده که کسی جز درخت دوروبرش نباشد. من هم که قول داده‌ام درخت باشم نه نگهبان. کتری کوچکم را که پر از آب کرده‌ام، در دست دیگر می‌گیرم و به سمت کابین می‌روم. بگذریم که آوایی آن سوی گور دل خودم این روزها بد بازیگوشی می‌کند، که به چند آدم بگویم: «نمیر! من که عرضه کشتن ندارم. ولی تو نمیر.»

بازدید:523654

رتبه مقاله درگوگل:Google4.5

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *