رسیدن به زندگی موفق
حال ناخوش، فرقی نمیکند عاطفی باشد یا کاری، تفاوتی ندارد درسی باشد یا خانوادگی، اگر ماندگار شود، دیگر جایی نمیرود و میماند توی خلق و خو و رفتارت جا خوش میکند. آنوقت یکهو چشم باز میکنی و میبینی پنج سال گذشته، اما هنوز از جایت بلند نشدهای، هنوز ضربهای را که خوردهای حل نکردهای و به جایش دست روی دست گذاشتهای تا خود به خود حل شود. نه حسی از آن عصبیت برجا مانده و نه حتی جایی برای ابراز احساسات، یکهو میبینی که زندگیات به جای آنکه روی نوار موفقیت باشد، روز به روز در حال از دست دادنی. از دستدادن لحظههای خوب، شادمانی یا حتی دورهمی و بگو بخند.
یک روز از خواب بلند میشوی و یادت میافتد که چندین و چند سال پیش درچنین روزی بود که حال ناخوش بر تو غلبه کرد و باورت نمیشود که این همه روز را در عزای یک اتفاق بد گذرانده باشی. باورت نمیشود، اما واقعیت توی تقویم تو را به جایی میبرد که راه فراری از آن نیست. تو فقط میدانی که دیگر خودت نیستی، خودت نیستی با بیپرواییهای همیشهات، با سرخوشیهای همیشگی و با حال خوش روتین. یادت میآید که یک روزی هر کسی از تو حال رفقایت را میپرسید، شوخی و جدی جواب میدادی؛ من حال و روزم از همهشان بهتر است. حالا دیگر تو حتی آدمی نیستی که شوخی کند و شوخیهایش بقیه را بخنداند، تو آدمی نیستی که پشتکار به خرج میدهد، تو آدمی نیستی که روزی هزار بار تلفنش زنگ میخورد یا با دیگران قرارهای مخفی میگذارد تا برای چند لحظهای هم که شده حال و روزشان بهتر شود.
یک روز ساده است، از خواب بیدار میشود و باورت نمیشود که اینقدر تغییر کرده باشی، باورت نمیشود که آدمها تو را تحمل میکنند نه آنکه همراهت باشند. چشم که باز کنی، حتی عادت نان و پنیر و گردو و فندق خوردن همزمان را هم از دست دادهای و حوصلهای هم برایت نمانده تا یک اتفاق و طعم و مزه جدید را کشف کنی. این بیحوصلگیها اما، یک روزی کار دستت میدهند. یک روز ساده که انگار شبیه به همه روزهای تقویم است، اما واقعیتش آزار میدهد آدمیزاد را.
یک روز ساده است، از خواب بیدار میشوی و به دور و برت نگاه میکنی و احساس غریبگی سرتا پایت را میگیرد و نمیدانی که تو پیش نرفتهای، تو فرورفتهای و انگار هیچکس نمیتواند بهت کمک کند الا خودت تا از چنبره این حسهای ناگوار بیرون بیایی. میدانی فقط یک روز ساده از تقویم است که میبینی روی دو پا ایستادهای، اما زاویه نگاهت نسبت به اتفاقات مثل همیشه نیست. تو همچنان نفس میکشی، کنار آدمها راه میروی و زندگی میکنی، اما مثل همیشهات نیستی.
اگر یک روز ساده، از خواب بیدار شدی و دیدی که غریبهای، دیدی که حرفی برای گفتن نداری، حوصلهای هم برای جروبحث، بدان که تو به واقعیت تقویم رسیدهای و یک ماجرای حل نشده گوشه ذهنت جا خوش کرده. ماجرای حل نشدهای که هرچقدر برای حلشدنش دیرتر دست به کار شوی، احتمال ویرانیات بیشتر است.
مقابل كسي بگو كه بخواهد بشنود
مراقب دل دلکردنهایتان برای آدمها باشید، مراقب باشید که ارزش دلدلکردنها را داشته باشد، که وقتی قلبتان برایش میلرزد، ارزشش را بفهمد و با شما همراه شود، نه آنکه به هر بهانهای راهش را کج کند و از طرف دیگر برود. نه آنکه با شما در ظاهر همراهی کند و پشت سرتان حرفهای دیگر بزند. فرقی هم نمیکند، چه دختر باشی چه پسر، باید حواست باشد که برای آدمی تب کن که او هم برایت تب کند. طاقچه بالا گذاشتن و راه دیگر رفتن و با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن، رابطه عاشقانه نمیشود. آنوقت چشم باز میکنید و میبینید سالهایی از زندگیتان را وقف چیزی کردهاید که به جز اعصاب ناراحت و تغییر زاویه نگاهتان به زندگی، چیزی برایتان باقی نگذاشته است. به هر حال اگر آنقدر بزرگ شدهاید که عاشقی کنید، که دلدلکردنهایتان با سرخی گونه و دستهای یخبسته و نگاههای براق همراه شود، باید بدانید که دیگر نمیتوانید پا زمین بکوبید و به زور به دستش بیاورید. قلدری را کنار بگذارید و فکر تازهای کنید.
تقدیم به؛ تو که این همه دوری از من
الان سه ماه از رفتنش میگذرد، رفته آنور آب تا درس بخواند و آکادمیک شود و برگردد. اما انگار این سه ماه، به اندازه یک عمر گذشتهاند. انگار که جای خالیاش توی این زندگی روزمره آنقدر ملموس و واقعی است که نمیشود با آن کنار آمد یا حتی سربهراهش کرد. مثل یک غم بزرگ است که جای خالیاش را مدام به رخ میکشد و ثانیه به ثانیه با آدم راه میآید. حالا هرچقدر هم که آدمیزاد برای خودش فکر و خیال کند و هی دل تنگش را وعده بدهد که تعطیلات بین دو ترم نزدیک است و همین روزهاست که برگردد دوباره و چند هفتهای اینجا باشد و آنوقت میشود ساعتهای طولانی غر زد و حرف زد و بام را بالا رفت و در آن کافه نشست و دیگران را برای لحظهای حرف دوتایی فراموش کرد، فایدهای ندارد. بعضی وقتها، آدمها باید خودشان را با شرایط تطبیق بدهند، این را توی این چهار یا پنج ماه مدام به خودم یادآوری کردهام، اما حیف که نمیشود. حیف که این تطبیقها روی ما اثر ندارد. اگر داشت که سه ماه بعد از رفتنش با کاسه چه کنم، چه کنم اینجا ننشسته بودم.
اینجور نبود که بگویم هی چقدر آش دوست داشت یا مثل پیغامگیر تلفنی به آدمهای دور و نزدیک که سراغش را میگیرند بگویم خوب است و درس میخواند و هنوز عادت نکرده، ولی قول داده تعطیلات بین دو ترم برگردد. بعضی از آدمها هستند، مثل همین لیلی خودمان، که وقتی میروند، آدم نمیداند با تنهاییهایش چه کار کند. نمیداند وقتهایی که شبیه به یک موجود ترسیده و لرزکرده یک گوشه افتادهای و به حال و روز مادرت فکر میکنی یا غرغرهای کاری داری، چه کسی میتواند با دو، سه جمله از جا بلندت کند که پاشو برو دست و صورتت را بشوی و برگرد سر کار و زندگیات. بعد این جمله را جوری به زبان بیاورد که انگار خود آدم به ذهنش نرسیده بود که الان باید چنین کاری انجام دهد. به هر حال، لیلی که میشود یکی از آن هزارهایی که در این دو ساله رفتهاند تا آنور آب درس بخوانند، شما هم لابد لیلی خودتان رفته دیگر.
روز گل سرخ
در این دنیای بزرگ هر چیز مهمی یک روزی برای خودش دارد که در آن روز همه به یاد آن چیز مهم هستند و یک جورهایی به آن چیز مهم میفهمانند که تو خیلی برای ما عزیز و باارزشی. روزهایی مثل روز مادر، روز پدر، روز هوای پاک، روز خیابان خلوت و… و از آن جایی که یکی از مهمترین چیزها در دنیا کتاب است، یک روز هم به نام این یار مهربان و دانا و خوشبیان نامگذاری شده است.
روز بیستوسوم آوریل از قرنها قبل، برای مردم اسپانیا روز خیلی مهمی بوده است. این روز از دوران قرون وسطی و از سال 1436 میلادی در ایالت کاتالونیای اسپانیا به نام روز «سنت جورج» یا روز «گل سرخ » نامگذاری شده بود. حالا چرا روز گل سرخ؟ چون در این روز مردم به کسانی که مورد علاقهشان بودند، یک شاخه گل سرخ هدیه میدادند.
اما از سال 1926 کتابفروشان اسپانیایی ابتکار جالبی را به این رسم زیبا اضافه کردند و چون این روز مقارن بود با روز درگذشت میگوئل سروانتس خالق شاهکار «دن کیشوت» هدیه دادن کتاب نیز در این روز به صورت یک سنت ملی در آمد و اتفاقا خیلی هم مورد استقبال قرار گرفت، به طوری که امروز هم بعد از گذشت چند دهه، نیمی از فروش سالانه کتاب در کاتالونیا، یعنی چیزی حدود 400 هزار جلد کتاب در روز گل سرخ انجام میشود. (البته این به جز چهار میلیون شاخه گل سرخی است که به فروش میرسد!)
در سال 1995 سازمان یونسکو به دلیل تقارن روز 23 آوریل با روز تولد شکسپیر و روز درگذشت تعدادی از مشاهیر ادبی دنیا مانند: سر وانتس، جوزپ پلا، ولادیمیر نابوکوف و موریس درون به پیشنهاد اتحادیه بینالمللی ناشران و دولتهای روسیه و اسپانیا تصمیم گرفت این روز را به عنوان روز جهانی کتاب در دنیا اعلام کند. در این روز اکثر کشورهای دنیا با برگزاری نمایشگاههای کتاب، مراسم کتابخوانی و همایشهای عمومی سعی میکنند کتابخوانی را در جامعه گسترش دهند. مثلا در اسپانیا که یکی از پایهگذاران این روز محسوب میشود، هر سال کتاب «دن کیشوت» در یک ماراتن دو روزه و بیوقفه خوانده میشود. در فرانسه هم علاقهمندان به کتاب در مدت 24 ساعت رمان مشهور «بینوایان» را به صورت دسته جمعی دورخوانی میکنند. در آلمان روز 23 آوریل به نام روز جشن کتابخوانان نامگذاری شده و به همین مناسبت هم برنامههای ویژهای در کتابخانهها، مدارس، مراکز تجمع جوانان، کتابفروشیها و موزهها برگزار میشود در این روز ناشران، نویسندگان کتابها را به نقاط مختلف میفرستند تا کتابهایشان را برای مردم روخوانی کنند. مسابقههای ادبی جالبی هم برای جوانان برگزار میشود. در انگلستان و ایرلند، روز کتاب یکی از مهمترین روزهای تقویم مدارس به حساب میآید و یکی از مهمترین هدفهای برگزارکنندگان این روز تشویق کودکان و نوجوانان به کتاب خواندن است. نکته جالب این است که به هر کودک انگلیسی یک بن خرید به ارزش یک پوند داده میشود و این بچهها میتوانند با این بن کتابهای یک پوندی را که مخصوص این روز و توسط نویسندگان سرشناس کتابهای کودکان نوشته شده بخرند و به این ترتیب هر بچه انگلیسی شانس این را پیدا میکند که یک کتاب برای خودش داشته باشد. از برنامههای دیگر این روز در انگلستان طرح کتابخوانی در کتابفروشیهاست. در این روز از کودکان خواسته میشود برای یکی از کتابهای مورد علاقهشان یک پوستر طراحی کنند و به بهترین پوسترها هم جوایزی داده میشود. البته از سال 2006 در انگلیس و ایرلند فکرهایی هم برای کتابخوانکردن بزرگترها شده و آن هم این بوده که برای آنها باشگاههای تندخوانی برگزار میکنند و کتابهای کم حجم و سادهای را در اختیارشان میگذارند تا بتوانند به راحتی آنها را بخوانند و این برای کشوری که یک سوم از مردمش تا حالا حتی یک کتاب هم در دست نگرفته و نخواندهاند پیشرفت خیلی خوبی به حساب میآید. تحقیقات نشان داده که وقتی این آدمها برای اولین بار لذت کتابخواندن را حس میکنند، دیگر عادت کتابخوانی را ترک نخواهند کرد.
در کشور ما هم هفتهای را به نام کتابهای خوب و مظلوم و مهربان نامگذاری کردند. خیلی هم خوب! از خبرها هم اینجور بر میآمد که کلی همایش و انواع میزهای گرد و غیرگرد برگزار شده و باز کلی صاحب نظر و منتقد و اندیشمند دور هم جمع شدند و احتمالا کلی هم گل گفتند و گل شنیدند (این که گل سرخ بوده یا نه خبری در دست نیست!) و از حال و روز بازار کتاب تعریف کردند. حتما هم به رسم هر ساله تعداد زیادی سخنرانیهای مبسوط و تخصصی برای تعدادی صندلی پر و خالی برگزار شده و بازتابهای گسترده رسانهای هم داشته است. این که در یک کشوری یک هفته، هفته کتاب باشد، کار بسیار خوب و ارزشمندی است. اینکه در این هفته برنامههای فرهنگی در زمینه کتاب و کتابخوانی برگزار باشد، خیلی قابل تقدیر است. اما سؤال اینجاست که این همه هزینهکردن و وقت و انرژی صرفکردن آیا تاثیر مثبتی هم در ترویج فرهنگ کتابخوانی و ایجاد علاقه به کتاب داشته یا نه. (احتمالا همان یا نه!) سهم مردم عادی از این جشن و سرورها چقدر است؟ و مخاطبان اصلی این برنامهها چه کسانی باید باشند؟ یک عده اندیشمند و صاحبنظر ادبی و هنری که حتما توی کتابخانههایشان به وفور یار مهربان موجود است یا عامه مردم و به ویژه نسل جوان که به علل و دلایل گوناگون شاید سال تا سال هم به سراغ این کتابهای خوب و دوست داشتنی نمیروند. (این طفلکیها هم که زبان ندارند که به مردم بگویند بیایید ما را بخوانید لطفا! ما که خیلی خوب و پند دانیم!) امسال هم گذشت. مثل همه سالهای قبل. باز هم کتابهای ساکت و بیزبان برمیگردند پشت ویترین مغازهها و صبر میکنند تا یک سال دیگر دوباره برایشان جشن بگیرند و عکسشان را به در و دیوارها بچسبانند و یک عده آدم مهم به بهانه آنها کلی مصاحبه مهم کنند و مطرحتر شوند. اما این که حدیث کتابخوانشدن مردم ما به کجا میرسد را نه تو دانی و نه من!
بازدید:398621