مانیفست : بایدها و نبایدهای روزمره

مانیفست : بایدها و نبایدهای روزمره

مانیفست : بایدها و نبایدهای روزمره

در منظر اول این سوال هم از آن سوال‌های ثقیل به نظر می‌آید. کلمه مانیفست خودش کلی قلنبه سلنبه است و سخت، اما به کنه ماجرا که می‌روی، می‌شود همین بایدها و نبایدهای روزمره خودمان. این‌که هر کدام از ما خواسته و ناخواسته برای خودمان خطوط قرمزی داریم و رفتاری مشخص در برخورد برابر موضوعات مختلف. این‌که هر کدام ما به روش مورد نظر خودمان زندگی می‌کنیم حتی اگر این روش در محیط خیلی کوچک و خصوصی دنیای تنهایی‌هایمان باشد. این‌که ما در رفتار عمومی هم بایدها و نبایدهایی را رعایت می‌کنیم که کم‌کم می‌شود ویژگی شخصیتی ما. از آن چیزهای مال خود فرای بایدها و نبایدهای قانونی جامعه. یک چیز کاملا شخصی و خودمانی برای هر شخص. قرار است در این مقاله به همین ماجرا بپردازیم. چیزی که شاید سرکی هم باشد به دنیای خصوصی آدم‌ها. کسانی که به موفقیتی در زندگی‌شان رسیده‌اند و بایدها و نبایدهایشان می‌تواند خیلی به هر کدام ما کمک کند تا با عبور از هضم رابعه خودمان از آنها در زندگی شخصی استفاده درست داشته باشیم.

من این کار را می‌کنم. اَه این اتفاق چقدر بد است. من با این شرایط نمی‌توانم کنار بیایم. من… من… من… این کلمه پراستفاده این روزهای زندگی است. کلمه‌ای که این روزها خیلی زیاد آن را در اطرافمان می‌شنویم. از آدم‌هایی که می‌خواهند مدام خودشان را به دیگران عرضه کنند و بگویند با بقیه فرق دارند. از آدم‌هایی که می‌خواهند مدام مانیفست نداشته‌شان را به رخ من و شما بکشانند و بگویند ما مثل هیچ کس نیستیم و روش زندگی خودمان را داریم و… راستش این مانیفست عزیز که در ابتدا گفتم حتما هر کداممان خواهیم داشت، شده ملعبه خیلی‌های دیگر برای پز دادن. فرقی هم ندارد. روشنفکر و غیرروشنفکر هم ندارد. مختص تمام آقایان و خانم‌هایی است که اهل ادا و اصول هستند. آنهایی که می‌خواهند از هر راهی خودشان را بولد کنند که بله ما هم هستیم. در حقیقت و بدون رودربایستی باید گفت آدم‌هایی که عقده دیده شدن و متمایز بودن دارند و از هر راهی می‌خواهند توی چشم‌ها باشند. البته مثل همیشه باید یک استثنا هم قائل شد برای آنهایی که بی‌هیچ هیاهویی و واقعا دوست دارند تنها مطابق میل خودشان به زندگی‌ بپردازند و نمی‌خواهند کپی صرفی از زندگی‌ها و تجربه‌های قدیمی‌ و تکراری باشند. گفتم که این هم از آن موضوعاتی است که می‌توان از هزار و یک منظر مختلف روان‌شناختی و غیر روان‌شناختی تحلیلش کرد و در موردش گفت. می‌شود کاملا فلسفی با آن برخورد کرد و اندیشه‌مدارانه پاسخش گفت و می‌شود نشست و از روی دل و جان واقعیت ماجرا را بی‌هیچ چین و شکنی ریخت روی دایره. اتفاقی که در مورد مقوله افتاده و تمام یادداشت‌نویسان زده‌اند به دنیای بی‌شیله‌پیله‌شان و واقعیت‌ها را بی‌هیچ بازی و نمایشی برای من و شما گفته‌اند. چیزهایی که به طور قطع شما هم از خواندنشان لذت خواهید برد. از موضوعاتی که چند وقت پیش هم گفتم فقط گاه‌به‌گاه به دل آدم می‌نشیند و به قول اهل دل، جگر آدم را حال می‌آورد…

راستی فارغ از همه این ماجراها مانیفست زندگی شما چیست؟ بیایید روراست با خودمان به این ماجرا فکر کنیم. راستش فکر می‌کنم اگر هر کداممان درست به این ماجرا نگاه کنیم و درست اجرایش کنیم، خیلی اتفاقات خوبی برایمان خواهد افتاد. مثلا من فکر می‌کنم خیلی مثبت باید به ماجراها نگاه کرد. نیمه پر لیوان را دید. کمتر غرغر کرد. شاید بگویید مگر می‌شود؟ خب مدیریت درست این است که ما خودمان شرایط را برای خودمان فراهم کنیم. می‌شود عاشقانه به هر چیزی نگاه کرد. خود من با این‌که شاید زمانی که روزنامه‌نگاری را شروع کردم، خیلی امکانات کاری بهتری داشتم، اما چون هیچ کدامشان را دوست نداشتم، بی‌خیال همه چیز شدم و با عشق به کارم پرداختم. کاری که امروز به اندازه خودم از آن نتیجه گرفته‌ام؛ حالا کاری به بالا و پایین‌هایش نداریم. در حقیقت معتقدم اگر با عشق هر کاری را شروع کنیم و پیش ببریم، در آن موفق خواهیم شد اگر کمی چاشنی پشتکار و کم‌نیاوردن را به آن اضافه کنیم. می‌توانم هزارتا چیز دیگر را هم اینجا بگویم، اما فکر می‌کنم ته‌اش می‌شود زندگی شخصی منی که شاید برای شما جذابیت نداشته باشد، پس ترجیح می‌دهم خودم را همین‌جا به پایان ببرم و فقط به یک نکته برای بار چندم در این نوشته اشاره کنم. لطفا به این ماجرا خوب فکر کنید و خوب از آن استفاده کنید، چون راهکار درستش می‌تواند اتفاقات عجیب و غریبی را در زندگی‌تان رقم بزند. در ضمن از تجربیات دیگران هم غافل نباشید، البته نه استفاده عینی از آنها، بلکه با متد خودتان و آن طوری که مدل خوتان است. همین.

عشق، عشق و عشق؛ مانیفست زندگی من است

بهانه‌های من برای زندگی‌ام تا امروز شعر گفتن، نوشتن نمایشنامه و داستان برای کودکان و نوجوانان بوده است. تنها دخترم و همسرم محرک‌هایم برای زندگی هستند و ناهيد و ناصر عزیزم به من نیرو و انرژی برای زندگی می‌دهند. با گوش کردن به موسیقی، آثار شومان، شوبرت، ویوالدی و… از زمین کنده می‌شوم و به اوج لذت و عشق می‌رسم. خواندن دیوان‌های بزرگانی چون سعدی و حافظ و شاعران فرانسوی همچون آراگون، رمبو و الوار من را از دغدغه‌های زندگی‌ام جدا می‌کنند. به صراحت می‌توانم بگویم که یکی از خوشبخت‌ترین انسان‌های روی کره خاکی هستم. و یکی دیگر از خوش‌شانسی‌هایم به نوعی این است که پارسی هستم و می‌توانم اشعار حافظ را با زبان شیرین مادری‌ام درک کنم و از آن لذت ببرم.

در زندگی، من هم جفاهای زیادی دیده‌ام، مانند دیگر انسان‌ها، اما با سلاح‌هایی همچون عشق، خانواده و شعر از همه آنها گذشته‌ام و جز خاطره و تجربه در زندگی‌ام اثری از آن‌ها به یادگار نمانده است. از سد بیماری‌های بسیاری عبور کرده‌ام، اما هیچ‌یک نتوانسته‌اند جاده زندگانی‌ام را مسدود کنند. به یاد می‌آورم در بیمارستان آتیه، بخش سی‌سی‌یو بود که نمایشنامه‌ «فرودگاه- پرواز 707» را شروع کردم. پرستاران بخش مرتب از من سوال می‌کردند که بالاخره چه شد؟ آیا آن را به پایان برده‌ام یا خیر. اما خود نیز به درستی نمی‌دانستم به کجا خواهد رسید، چرا که در همان بحبوحه بیماری و در بیمارستان وارد ذهنم شده بود و خودم هم نمی‌دانستم که پایان آن به کجا خواهد کشید؛ نمایشنامه‌ای که داوود رشیدی بعدها آن را اجرا کرد. با این‌که تنها با یکی از چشمانم قدرت بینایی داشتم، به محض رسیدن به خانه آن را پاک‌نویس کردم. کار و زندگی من به گونه‌ای شگرف با هم عجین شده‌اند و ریتمی تفکیک‌ناپذیر دارند. مانیفست خیلی خاص و مشخصی در زندگی ندارم، چرا که به نوعی می‌توان گفت عشق برایم برنامه‌ریزی می‌کند!

همین عشق باعث شده که در زندگی روحیه‌ای جنگجویانه داشته باشم. چهار بار برای چشمم به اتاق عمل رفتم، اما جا نزدم و پرقدرت‌تر ادامه دادم. دیگر سی‌سی‌یو مکانی آشنا و کنج خلوتی برای خلق آثارم شده، نه آن مکان زمخت و وحشت‌آسایی که بوی مرگ را می‌دهد.

از کودکی هم مانیفست زندگی‌ام به همین ترتیب بوده است. به خاطر دارم زمانی که چهارم دبستان بودم، شبی یک قران کتاب از کتاب‌فروشی محلمان کرایه می‌کردم و با ولع و لذت تمام آن را می‌خواندم. کتاب‌هایی مانند «اسرار دره گنج» و امثال اینها. ولی متاسفانه این روزها همچین مکان‌هایی را، با وجود افزایش جمعیت و گسترش رسانه و مدرک تحصیلی بیشتر نمی‌بینیم. اوضاع اقتصادی بسیاری از مردم این اجازه را به آنها نمی‌دهد که بتوانند کتاب‌هایی را که به آنها علاقه‌مندند را در سبد خرید خانه‌شان قرار دهند. ای کاش مسئولان هم حرکتی در این راستا انجام دهند. در هر محله کتابخانه‌هایی باشد که کتاب و سی‌دی موسیقی به مردم امانت دهند؛ مطمئن هستم که با این روش‌ها مانیفست زندگی خیلی از آدم‌ها در این شهر مرده عوض خواهد شد و کتاب خودش برنامه زندگی ساکنان این شهر را دستخوش تغییر خواهد کرد. البته این کار به گونه‌ای نباشد که مجبور باشند برای امانت گرفتن مثلا یکی از کتاب‌های تولستوی سند خانه‌شان را گرو بگذارند. چرا که هدف وارد شدن کتاب و به تبع آن آگاهی به خانه‌های مردم است؛ حالا اگر در این میان کتابی هم برگردانده نشد، اشکالی ندارد. چرا که حداقل یک کتاب وارد کتابخانه یکی از افراد این شهر شده است.

با همین یک کار ساده که در کنار این همه مخارج در این شهر بزرگ کار نشدنی‌ای نیست، می‌توان باز مردم را با کتاب آشتی داد و کتاب، این گوهر درخشان آگاهی را وارد خانه‌های همه مردم کرد؛ تا شاید مانیفست زندگی خیلی از آدم‌های بیمار و همچون ربات، پر از عشق و شوق دانستن شود.

ما به زندگی معنا می‌بخشیم

این زندگی و هیاهوی رفت و آمد ما آدم‌ها، چه معنایی دارد؟ مگر نه این‌که ما هستیم که به این زندگی معنا می‌بخشیم؟ در ادبیات و شعر هم کم به این موضوع نپرداخته‌اند. ما هستیم که به زندگی و به بودنمان معنا می‌بخشیم، اما چگونه؟ هر کس راه و روشی دارد. خیلی از این راه و روش‌ها بیان‌شدنی نیستند. شاید ناخودآگاه باشند و حتی خودمان هم به آنها واقف نباشیم. همه ما هر یک با روش زیستی منحصر به خودمان به این زندگی و روزمرگی معنا می‌بخشیم. هر آدمی در این مجال امتحان خودش را پس می‌دهد. هر کس در جست‌وجوی معنایی منحصربه‌فرد برای خودش است. اما آدمی یک دم هم دست از این جست‌وجو برنمی‌دارد و آن چه ما را متمایز می‌کند، همین حس جست‌وجوکردن است. اصلا انگار همین جست‌وجوست که به زندگی‌مان معنا می‌دهد و همین جست‌وجوست که در ما «هدف» می‌شود. نه این که هدف ما جست‌وجو باشد. اما جست‌وجوی ذاتی سبب می‌شود هر کداممان راهی را برویم و به دنبال کشف ناشناخته‌هایمان باشیم. راه ما قابل پیش‌بینی نیست و هر کداممان به سمتی می‌رویم که حتی خودمان هم از چرایی‌اش به طور دقیق و واضح باخبر نیستیم. تجربه‌های ما در زندگی ما را به آن سمت می‌کشاند که خودمان هم انگار انتخابش نکرده‌ایم. به سمت و سویی می‌رویم که اگر چه چرایی‌اش را به طور دقیق نمی‌دانیم، اما خوب می‌دانیم که راه ما همین بوده. اما این راه برگرفته از خصوصیات، ذهنیات و باورهای ماست. انگار که ما در این راه خودمان را محک می‌زنیم و توانمندی‌هایمان را غربال می‌کنیم. انگار نمی‌شود دقیق نوشت از این که چرا ما و چرا این راه؟ چه شد که چنین شد؟ انگار اینها یک عمر است و یک کوله‌بار از تجربه که روی کاغذ نمی‌شود تک‌تکشان را کنار هم ردیف کرد. ناخودآگاهِ ما بیشتر دخیل در راهمان است تا خودآگاه. انگار راه مشخصی برای انتخاب‌کردن وجود ندارد و ما بدون این که دقیقا بدانیم چرا و چگونه، به زندگی‌مان معنا می‌بخشیم. خودمان را محک می‌زنیم و پیش می‌رویم. آن‌چه که حتی نباید لحظه‌ای از آن غافل باشیم، این است که در این راه خودمان را محک خواهیم زد، پس نباید راهمان را دست‌کم بگیریم و باید تا آخرین لحظه به راهمان ادامه بدهیم.

عشق، هدف و پی‌گیری

از چهار سالگی بود که شروع به کشیدن نقاشی کردم و بدون وقفه از آن سال تا امروز قلم را زمین نگذاشته‌ام. بعد از آن به گرافیک و تصویرسازی روی آوردم و از سال 1378 پوستر طراحی می‌کردم. این مسیری که هنوز در حال پیمودنش هستم، از کشش درونی و عشقی است که از بچگی همراه من بوده، بسیار تلاش کرده‌ام که کارهایی خلق کنم که ابتکار عمل و تازگی در آن دیده شود. در طول سال 15-10 اتفاق هنری پیش می‌آید که در آن شرکت می‌کنم و با این‌که زمان زیادی طول کشید تا به عنوان منبع درآمد بتوانم روی کارهایم حساب کنم، اما از راهی که در پیش گرفته‌ام، حتی بیش از پیش رضایت خاطر دارم.

مانیفست زندگی من در سه کلمه خلاصه می‌شود؛ عشق، هدف و پی‌گیری. در طول روز بدون استثنا بخشی از ساعت‌های روزانه‎ام وقف نقاشی می‌شود. مواقعی هم که در سفر هستم و امکان کشیدن برایم وجود ندارد، در ذهنم طرح‌هایی را ترسیم می‌کنم و تابلوها را در فکرم پرورش می‌دهم. علاقه شخصی‌ام به موسیقی باعث شده که بخشی از زندگی روزمره‌ام صرف همکاری با ارکسترهای مختلف شود که آخرین اجرا مربوط می‌شود به یکی از اجراهای ارکستر فیلارمونیک در تالار وحدت. هم‌اکنون در حال تدارک اجرایی دیگر در تالار وحدت هستیم که کاری نو و می‌توان گفت عجیب محسوب می‌شود. قرار است روی صحنه بر اساس ریتم و هارمونی‌ای که نواخته می‌شود، من هم نقاشی بکشم و با اتمام موسیقی، نقاشی هم به پایان برسد. در اصل نوای موسیقی به رنگ، خط و بافت تبدیل می‌شود. این اجرا که در شهریور امسال برای اولین بار به روی صحنه می‌رود، بسیار برای خود من هم تازه و هیجان‌انگیز است؛ تلفیقی از نقاشی و موسیقی.

کارها و فعالیت‌های روزانه‌ام در نقاشی، گرافیک و ارتباط نقاشی با موسیقی تعریف می‎شوند. اگر ترافیک و رفت‌و‌آمدها را کنار بگذارم، روزانه 17 ساعت را صرف این کارهای سه‌گانه‌ام می‌کنم. البته برنامه خیلی مشخصی را دنبال نمی‌کنم، چرا که بالاخره انسان درگیر یک سری روابط اجتماعی است که توالی برنامه‌های زمانی‌اش را به هم می‌ریزد. ممکن است یک روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم، شروع به کار کنم، و روزی دیگر عصر. عشق و امید به هدفم راهم را روشن نگه می‌دارد؛ شاید عمرم کفاف به‌دست آوردن هدفم را ندهد، اما نهایت تلاشم را در رسیدن به آن می‌کنم. هدفم این است که آن حرفی را که می‌خواهم در لا‌به‌لای طرح‌هایم بیان کنم، به دیگران بفهمانم. حتی اگر یک تابلو باشد و با آن بتوانم حرفی را بزنم که برای همگان گویا باشد. برای این هدف حاضرم تا آخر عمر تلاش کنم و برنامه زندگی‌ام را بر پایه رسیدن به آن بچینم. حتی اگر ناکام باشم، پیمودن راه هم خود خوشایند و زیبا خواهد بود. 14 سال است که در کنار پستی و بلندی‌های مختلف این مسیر را می‌پیمایم. خیلی وقت‌ها همه چیز و همه‌کس دست به دست هم می‌دهند تا راه‌ها را مسدود کنند و من ساعت‌ها در تلاش برای تنها پیدا کردن دریچه‌ای ادامه می‌دهم. اما با وجود صعب‌العبور بودن راه هیچ‌گاه ناامید نشده‌ام. به طور مثال واقعه‌ای در دوم مرداد، سالروز مرگ احمد شاملو، اتفاق افتاد که تقریبا آن را به فراموشی سپرده بودم. چهار سال پیش به درخواست يكي از دوستانم تصویرسازی کتابی به من سپرده شد که تا به حال منتشر نشده بود. مجموعه‌ای شامل شعرها، داستان‌ها و شعرهایی که ترجمه شه بود و چیزهایی دیگر.

بازدید:465215

رتبه مقاله درگوگل:Google4

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *